وبلاگم همزمان با ورود به دانشگاه شروع به کار کرد. قبلش هیچ جا نبودم. از هیچ فضای مجازیای هم خبر نداشتم. حتی نمیدونستم تو وبلاگ باید چی نوشت!! در این حد :))
از اوایلی که اینجا رو نوشتم، سعی کردم خاطرات دانشگاه و خوابگاهم رو بنویسم. مطمئنا برای مخاطبام جذاب نبوده هیچوقت اما فقط از برای یادگار. و وقتی برمیگردم به این سالها و نگاهی میندازم، یادم بمونه و اون آهی که نه با حسرت، بلکه با حسِ خوشایندی که در این چهار سال چی گذشت بر من، رو از ته دلم بکشم.
دوستانی که خوانندهم بودن، از فسلاسفهی استاد "شین" هم با خبر. مجدد این ترم با ایشون برداشتیم. وقتی بهشون گفتیم: "استاد! شما خیلی سختگیر هستین. ترمهای پیش کلی اذیت شدیم"
گفت:" خب چرا برداشتین؟!"
قریب به ده نفر از کلاس، با صدای رسا فریاد زدیم:" استاد مجبور بودیم!"
بندهی خدا اصلا موند چی بگه یه لحظه! زشت بود نه؟! :))
بعد هم حرف از کسایی شد که عروس شدن. من داشتم حرف میزدم با دوستم و استاد "شین" هم فرمود:" انشاالله همین خانوم رِجعتی(از ترومِ اول اینگونه میگن فامیلم رو) ازدواج کنن زودتر."
بنده هم حرف دلم رو زدم و گفتم "ایییییششششالا استااااد" و همه، ضمنِ ابرازِ رفی خاک بر سرت! خندیدن :|
استاد شین رو دوست دارم. خودشو، نه درس دادنش رو! اصولا با اساتیدی که متکلم وحده هستن، میونهی خوبی ندارم. اما همینکه وقتی میاد سر کلاس، با لبخند حرف میزنه، همیشه برخلافِ ما که چون تایم آخر باهاش داریم کسلیم؛ پُر انرژیه، همینکه صراحتا اعلام میکنه چقدر دلش برای ما تنگ شده بوده، واسم جذاب و دوست داشتنیه.
+ چند ماه پیش، صاد پیشنهاد داد برای مدتی از هم خبر نگیریم و تنها باشیم. فکر میکنم این، برای هر رابطهای لازمه. که درگیرِ روزمرگی و تکراری بودن نشه. که تو این مدتِ هر چند کوتاه، دو طرف بیشتر فکر کنن. بیشتر دلشون برای هم تنگ شه و بیشتر قدر هم رو بدونن. قرارمون چند روز بود اما راستش من 12 ساعت هم دووم نیاوردم. کلی همدیگه رو ملامت کردیم و از اینکه چقدر پیشنهاد بدی بود، حرف زدیم. اما چند روزی بود که من حال مساعدی نداشتم. دوست داشتم تنها باشم. حرف نزنم. فکر کنم. خودم باشم و خودم. به "صاد" پیشنهاد دادم و اون هم مثل همیشه درکم کرد و به حرفم احترام گذاشت. شرط گذاشتیم اگر طی این 4 روز، کسی از طرفین پیام یا تماسی گرفت، این 4 روز تمدید میشه. الان درست 12 ساعت هست که از هم بیخبریم. دارم ثانیه به ثانیهی این ساعتها رو مینویسم. بعد از گذشتِ این 4 روز، اگه کتاب نشه، حتما نیمچه کتاب میشه! هر شب اینجا میذارمش به امید خدا...