پاییزتر از این حالِ غم‌انگیز مگر هست؟!

دورانِ دانشجوییش، همون ترمای اول، عاشق شده بود. نمیدونم چطوری. هیچ‌وقت نگفت بهم. منم کوچیک بودم خب. حق داشت نگه. گذرِ زمان براش خیلی خاطره ساخت. چون هم‌کلاسی بودن، هر روز همو میدیدن. فکرشو بکن!
چهارسالِ کارشناسیش که تموم شد، فهمیدم از هم جدا شدن. بازم نفهمیدم چرا! نگفت بهم و منم نپرسیدم هیچ‌وقت. فقط دیدم تا چند ماه تو خودشه. صورتش پُرِ جوش و لا به لای موهاشم چند تارِ سفید هویدا بود. بعدش خوب شد ولی. تونست کنار بیاد. تونست ادامه بده و به روالِ عادیش برگرده تا همین چند روزِ پیش. تا وقتی فهمید کرمانشاه زلزله اومده. تا وقتی ازش پرسیدم :" دیدی خرابیا رو؟! دیدی کشته شده‌هارو؟!" تا وقتی بغض کرد. تا وقتی دنبالِ اسامیِ کشته‌ها بود...
آخه پسری که دوست داشت، کرمانشاهی بود!

۱۰ نظر

همه‌ی روزهای هفته که باشی، جمعه است!

چند هفته ای میشه که جمعه‌هام حال و هوای خوبی داره. راستش هیچ‌وقت از جمعه خوشم نمیومد. با اینکه خیلی از خاطراتِ خوب و نوستالژیکم مثلِ زدن به دلِ طبیعت و بازیگوشی کردن و تفریح، در این روز رقم خورده؛ ولی یادمه بابابزرگ که از پیشمون رفت، جمعه بود! با اینکه خیلی کوچیک بودم ولی میفهمیدم. میفهمیدم یکیمون کم شده و حالا این ماییم که باید با نبودِ اون یه نفر کنار بیایم. درکِ این مسئله خیلی هم آسون نبود. هر جمعه که می‌شد، دلم میخواست دوباره برم خونه‌ی بابابزرگ و دوباره هممون دورِ هم جمع باشیم. دوباره بابابزرگ بهم نخودچی کیشمش بده.‌ دوباره علیرضا رو ببینم. دوباره شیطنت کنم و در مقابلِ تذکراتِ مدامِ مامان، بشینم یه گوشه و زارزار گریه کنم. ولی نمی‌شه. یه وقتایی واقعا نمی‌شه و رفتنی‌ها برنمیگردن.
از اون زمانا تا الان، از جمعه متنفر بودم. از همه‌ی روزایی که تعطیل بود! چون دیگه نه بابا‌بزرگی بود که بریم خونه‌ش و نه دل و دماغی که بزنیم به دلِ طبیعت. ولی الان... الان که "تو" رو دارم، الان که دلم خوشه به دیدارِ چندساعته‌مون در این روز؛ جمعه، دوست دارم همه‌ی هفت روزِ هفته جمعه باشه! همه‌ی دقایقم، ثانیه‌هام، با "تو" باشه.
بابا همیشه میگفت:" جمعه ها رو باید رفت. باید دل‌کند از هرچی بودنه!" ولی من میگم :" جمعه هایِ با "تو" رو باید به آغوش کشید. باید اومد..."

۹ نظر

یادِ تو هرجا که هستم با منه

خیلی هایمان عشق را تجربه کرده ایم. خیلی هایمان غرق در احساسی شدیم که گمان میکردیم لیلی و مجنونِ اصلی، ماییم و آنچه نظامی سُراییده، افسانه ای بیش نبوده! خودمان را عاشق‌پیشه فرض کردیم و در خیالاتِ خود، پدر و مادری شدیم که فرزندمان، داستانِ عاشق شدنمان را با آب و تاب، برای معلم‌ِ فارسی‌اش تعریف کرده و ما هم با شنیدنِ هزار باره‌اش از زبانِ شیرینِ دخترکمان، ذوق کرده‌ایم و به وجد آمده‌ایم.
یک جاهایی اما؛ نسبت به هم سرد می‌شویم. یک جاهایی، حوصله‌ی خودمان هم نداریم. یک جاهایی صدایمان بالا می‌رود برایِ هم. دیگر لیلی و مجنونِ زندگیِ خود نیستیم. در خیابان که قدم میزنیم، اخم میکنیم و به زوج هایی که عاشقانه دستِ هم را گرفته‌اند، چپ‌چپ نگاه میکنیم. دیگر خبری از باهم دویدن نیست. خبری از باهم دیوانگی کردن نیست. سکوت، رکنِ اصلیِ رابطه‌مان می‌شود. مُرده‌ایم اما گمان میکنیم زنده‌ایم. دیگر آن شور و حرارتِ اولیه را نداریم. رُک بگویم! طرفِ مقابل دلمان را میزند...‌
بعضی هایمان اما؛ درکِ بالاتری داریم. دیگر رویا نمیبافیم. اگر هم ببافیم، به آن جامه‌ی عمل میپوشانیم یا حداقل در راستای رسیدن به آن تلاش میکنیم. رابطه‌مان اول و آخر ندارد. حدِ وسط نمی‌شناسد. باهم، برای کامل شدنِ یکدیگر میکوشیم. باهم، رشد میکنیم و قد میکشیم و بزرگ می‌شویم. بزرگ فکر میکنیم. اما هرگز دست از دیوانه بازی برنمیداریم! زندگی‌مان، قانون ندارد. شاید یکهو وسطِ خیابان بایستیم و خیره به یار شویم! یا از وسطِ دیدنِ فیلم در سینما برخیزیم و به مقصدی نامعلوم حرکت کنیم...
راستَش را بخواهید، دلم میخواهد یک بار، فقط یک بار رابطه‌ی نوعِ دوم را تجربه کنید. عجیب، شیرین است. عجیب...


• داره قلبِ منو آتیش میزنه... " داریوش"


۱۱ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان