سخت است گاهی این نفس ها را کشیدن!

• برنامه‌م خیلی فشرده‌ست. جمعه بعد از ظهر میام قوچان، از شنبه تا دوشنبه کلاس دارم. طرفای شب میرسم مشهد. خسته و کوفته.‌ فرداش میرم سرکار تا روزِ بعد. فقط چهارشنبه‌ها وقتم آزاده که اونم با دوستان قرار میذاریم میریم بیرون. فرداش دوباره شیفتم تا روزِ بعدش که جمعه‌ست. بعد از ظهر، قوچان و دوباره این سیکل تکرار میشه!
خیلی وقتا، خیلی شبا، انقدر روم فشاره که دلم میخواد فارغ از همه چیز و همه کس، برم یه جای دور، گم و گور کنم خودمو. ولی هم خودم هم ضمیرِ ناخودآگاهم که این پیشنهاد رو میدن، میدونیم که نمیشه :|
• این ترم اوضاع‌م بهتره. از نظرِ روحی و روانی. اتاقم رو عوض کردم و همه ی آدم هایی که در گذشته باعثِ عذاب دادنم می‌شدن رو حذف کردم. هم‌اتاقی هام خیلی خوبن خداروشکر. درکِ متقابلی داریم سه تامون.
• داشتم با نادیا جمله‌سازی کار میکردم. هر کلمه ای میگفتم، محال بود توش "مادرم" نیاره! میگفتم "خرگوش" ، میگفت:" مادرم خرگوش دارد". میگفتم " نانوا" ، میگفت:" نانوا به مادرم نان داد" . آخراش عصبانی شدم. گفتم:" تو نمیتونی انقدر مادرم نیاری تو جمله‌هات؟!"
خیلی معصومانه گفت:" خب خاله بابام مُرده"...
• دارم تو محیطی کار میکنم که باید قوی باشم. خیلی قوی...
• شما چه خبر؟!

۲۷ نظر

دانشگاه دوست ن‌داشتنی

رحیمه از خاطرات چند روز منتهی به دانشجویی اش، اینگونه میگوید:
خوابگاه جا نداشت. مجبور بودم برم اتاق تلویزیون. اونجام رفت و آمد زیاد بود. یه شب که مشغول خوندن و آماده کردن پایان نامه‌م بودم، یه دختره وارد اتاق شد. بعد از سلام و احوالپرسی، رفت سر وقت لپ‌تاپش. یه کم دیگه که گذشت، ازم پرسید:" دفاع کردی؟!" گفتم چند روز دیگه‌ست. اونم گفت:" عه منم پس فردا دفاع دارم. از استرس دارم میمیرم فقط!" منم دلداریش دادم. رشتش حسابداری بود. میگفت:" این پایان‌نامه پدرمو درآورده. یه سری داده نیاز داشتم، دادم یکی واسم بنویسه. استاد‌راهنمام هم فهمیده، گفته برو خودت بنویس. چند شبه نخوابیدم اصلا. درگیر اون داده هامم..." خلاصه؛ اون شب، اونم پیش من خوابید. تقریبا ساعتای دو، دو و نیم، دیدم یه صدایی میاد. چشمامو باز کردم، دیدم بالاسرم ایستاده. انگار دنبال چیزی میگرده! پاشدم. نشستم. گفتم:" چیزی شده؟! دنبال چیزی میگردی؟! " حالا منم وسایلام دورم ریخته بود. روغنم یه ور، ماکارونیم یه ور دیگه. کلا دورم خیلی شلوغ بود. گفت:" اینا همه مال توئه؟!"
+ آره مال منه. چیزی میخوای بهت بدم؟! گشنته؟؟
دوباره پرسید:" یعنی اینا همه مال توئه؟! مطمئنی؟!"
خیلی ترسیدم. گفتم:" آره بخدا! مال منه. دنبال چی میگردی؟!"
گفت:" دنبال داده هامم!!"

+ داده های تو دست من چیکار میکنه؟!

 و بعد بدون اینکه پاسخی بده، رفت سر جاش خوابید!!! :)))
منم از ترس، تا صبح خوابم نبرد! همش فکر میکردم میاد بالا‌سرم، خفه‌م میکنه!
فرداش که جریانو بهش گفتم، بعد از کلی خندیدن، گفت:" آره. من یادم رفت بهت بگم. من شبا تو خواب راه میرم. این اواخر بخاطر استرس و فشار پایان نامه، بیشتر شده! جالبه که اصلا چیزی یادم نمیاد، ببخش خلاصه"


رحیمه از خاطرات سه‌ ساله‌ی ارشدش، با خوشحالی و بغض میگوید. همزمان باهم. تناقضی‌ دوست‌داشتنی...

۲۲ نظر

نه به روزِ جهانیِ بدونِ گوشی!

خیلی دقیق بخواهم بگویم، درست بیست و سه ساعت و چهل دقیقه و شانزده ثانیه است که به طرزِ دهشناکی، نه اعصاب دارم و نه حوصله. کز کرده‌ام روی تَختَم و به گوشه‌ای از اتاق خیره مانده‌ام. هیچ صدایی برایم لذت‌بخش نیست و از دیدن هیچ جُنبنده ای خوشحال نمیشوم. به درخواستِ هیچ کدام از اعضای خانواده مبنی بر تکان دادن خودم هم، لبیک نمیگویم. از منظر روانشناسی، اینها همه، علائمِ فردِ در معرضِ مبتلا به افسردگی یا depression می‌باشد.

من، رفیعه، اعتراف میکنم از زمانیکه گوشیِ لعنتی ام دار فانی را وداع گفت و با رفتن ناگهانی و نابه‌هنگامش، این حقیر را تنها گذاشت، دچار افسردگی شده‌ام. این اعتراف در نگاه نخست، برای منی که تا پیش از این اتفاقِ ناگوار، گمان میکردم از هرگونه وابستگیِ روحی و روانی به گوشیِ مذکور، مبرا هستم، کمی دردناک است.

حالا فقط دارم به یک چیز فکر میکنم! اگر روز جهانیِ بدون گوشی در تقویممان ثبت می‌بود، چقدر من و همکارانم پولدار می‌شدیم!!!


+ برای بهبودیِ گوشیِ عزیزم دعا کنید...

۱۶ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان