کربلا کربلا؛ ما داریم میاییم...


درست پارسال این موقع برای اولین بار دست‌های همو گرفتیم. سینما، خفه‌گی. داشتیم خفه می‌شدیم از ترس و استرس و عشق. برای همین، وسط فیلم زدیم بیرون. از این دیوونه بازی‌هایی که حداقل از ما بعید نبود! 
امسال، سوم آبان، دارم وسایلمو جمع می‌کنم که برم دیار کربلا. قسمتم شد. اونم یهویی. خودمم هنوز باورم نمیشه!

سالِ دیگه، این موقع‌ها، کجام یعنی؟!
۱۳ نظر

به هم رسیدنِ ما، نقطه‌ی جداییِ ماست...


دیشب یکی از بچه‌های دبیرستان تو گروه گفت خانوم فلانی رو دیدم. دبیر ورزش. خیلی سلام رسوند. مخصوصا به رفیعه. تعجب کردم. آخه چرا من؟ من که حتی چهره‌ش هم به زور یادم میاد! کلا آدمای زندگیم، زود فراموش می‌شن. حتی اگه چندین سال باهاشون نشست و برخاست کنم، مدت مدیدی که بگذره، از ذهنم محو می‌شن. نمی‌دونم این خوبه یا نه. دیگه خاطره بازی کردیم با هم. از ابوالقاسمی و ابولیِ ادبیات گرفته تا امامیِ زیست که هر جلسه درس می‌پرسید. از مقدسیِ دینی که سیبیلاشو فقط اعیادِ خاص می‌زد تا کفاییِ ناظم که ملقب به کفتار بود.
در همون حین، یکیشون بهم گفت از فلانی خبر داری؟! گفتم آره کم و بیش. گفت شنیدی می‌خواد ازدواج کنه؟! می‌دونستم. حتی با چه کسی می‌خواست ازدواج کنه هم می‌دونستم. قرار بود تابستون به همراهِ "صاد" باهاشون بریم شهربازیِ پارک ملت. که نشد البته. من و صاد هم مجبور شدیم دو نفره بریم. یه هفته بعدش هم قرار بود زوجی بریم طرقبه که اونم قسمت نبود و این‌بار، دوستم و نامزدش، دوتایی با هم رفتن. کاری ندارم به اینکه دوستم و نامزدش چقدر عاشق هم بودن. کاری ندارم به اینکه عشقشون، زبانزدِ همه بود. کاری ندارم که چقدر به هم میومدن. کاری ندارم که چندین سال با هم بودن به امیدِ یه وصالِ شیرین. که نشد اونم. که جدا شدن. همین چند وقت پیش! من به این کار دارم که چقدر دنیا می‌تونه جفاکار باشه. چقدر آدما میتونن به راحتی از هم بگذرن. از همه و همه‌ی خاطراتی که با هم ساختن و گذشته‌ای که با هم داشتن و آینده‌ای که قرار بود داشته باشن!
من هیچی نمی‌دونستم. چند وقتی می‌شد با هم حرف نزده بودیم. تازه دیشب از یکی دیگه شنیده بودم که قراره ازدواج کنه. به زعم خودم، می‌دونستم با کی! خوشحال بودم‌. به خدا خوشحال بودم. از اینکه می‌بینم عشاق به هم می‌رسن، بیش از حد حالم خوب می‌شه. واسه همینم، بهش گفتم خیلی نامردی که نگفتی! گفت چیو؟ گفتم خره! می‌خوای ازدواج کنی، اونوقت صدات در نمیاد؟ خندید گفت یه عقدیِ ساده رو که تو بوق و کرنا نمی‌کنن. گفتم می‌فهمی چی داری میگی؟ بعد از چند سال به عشقت داری می‌رسی، یه رسیدنِ ابدی! بعد میگی عقدیِ ساده‌س؟
(که ای کاش نمیگفتم) 
- دارم سنتی ازدواج می‌کنم رفیعه :)
باورم نمی‌شد. هنوزم باورم نمی‌شه! 
- دیگه اول اون ازدواج کرد و زن گرفت. حالام من دارم ازدواج میکنم...

یه کلیپ تو اینستا درست کرده بود برای تولدِ طرفش. عکساشونو گذاشته بود با آهنگِ دونه دونه‌ی محسن ابراهیم‌زاده. عکسی که در زمستون گرفته شده بود و اون بنده‌ی خدا روی دوستم برف انداخته بود و دوستم چشماش رو بسته بود و می‌خندید، اونجا بود که آهنگ گفت " دونه دونه دونه دونه، این حسی که حالا بینمونه، مالِ خودِ خودِ خودمونه، ما رو به هم می‌رسونه..."

+عنوان از فاضل نظری
۷ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان