تناقض زدگانیم همه عمر

منِ لعنتی در رسمی‌ترین مجالس، مضحک‌ترین می‌شم. دستِ خودم نیست واقعا. هنوز نخوندم درسش رو که ببینم چنین اختلالی هست تو دنیا؟! که جاهایی که سکوت مطلقه و همه دارن فاتحه میخونن، من خنده‌م بگیره؟ یا جاهایی که ملت دسته جمعی دارن خوش میگذرونن، اخمو میشم و عبوث؟

۵ نظر

پدر؛ این کوهِ استقامت

اولین مرگِ عزیزی که دیدم و لمسش کردم، دایی‌ام بود. چهار سالِ پیش. شوکه بودم و باورم نمی‌شد. گمان میکردم چند ساعت که بُگذَرد، از خواب بیدار می‌شوم و همه‌ی این گریه‌ها بساطشان را گم میکنند و میروند. اما واقعی بود. واقعی تر از هر چیزِ غیر واقعیِ دیگر...
بعضی از دست دادن ها، عجیب سخت است. نمیشود درباره‌اش سخن گفت. نمیشود درباره‌اش حتی فکر کرد. مثل از دست دادنِ عزیز ترین فردِ زندگی. حال تصور کن آن عزیز، پدرت باشد!

+ دوستِ شاعرم! تسلیت میگم...

حقِ ان‌تخاب

تو این دو دهه‌ی زندگیم، هیچ‌وقت نشده چیزی رو خودم انتخاب کنم. همیشه بقیه نظراتشون رو بهم تحمیل میکردن. نمیدونم این با هر چیزی مخالف بودن، قانونِ دهه شصتی‌ها بود یا نه؛ ولی روی هر وسیله‌ای دست میذاشتم، خواهرام انگِ بی سلیقه‌گی بهم میزدن و منم که طفلی صغیر بودم، تاثیر میپذیرفتم ازشون و نظرم تغییر میکرد!
من اونقدر طفلکی بودم که هیچ‌وقت نشده بود مامان راجع به چیزی ازم نظر بپرسه! هیچ‌وقت تو عمرم روی چیزی دست نذاشتم که همه خوششون بیاد. همیشه سلیقه‌م با بقیه متفاوت بود. اینو بابا هم میدونست. به خاطر همین، حوصله نمی‌کرد باهام بیاد خرید. یا اگه میومد، من باید خیلی زود انتخابم رو می‌کردم که البته بازم با مخالفت روبرو می‌شد. انقدر این انتخاب نشدن و ترس از اون پُر رنگ شده بود که از خرید متنفرم بودم/هستم. از هرچیزی که بخوام انتخاب کنم متنفرم. از تصمیمایی که میخوام بگیرم، ترس دارم. که مبادا خوب نباشن، که مبادا خونواده مخالفت کنن. یا حتی وقتی با دوستام میرم خرید، میترسم بگم از این کفش خوشم میاد. این پیراهن چقدر خوشگله. اون مانتو چقدر رنگش به صورتم میاد! حتی اگه هم عقیده باشیم باهم...

کاش خدا یه باگی رو برای اشرف مخلوقاتش قرار میداد که از یه برهه‌ی زندگیش، پرتش میکرد برهه‌ای که میخواست. یا رو به عقب، یا رو به جلو. فقط اون لحظه، اون زمان، نمی‌بود!

۱۲ نظر

من بنده‌ی آن دمم که کتاب گوید!

استاد "ف" میگفت:" هیچ‌وقت خودتان را بنده‌ی کتاب نکنید!" 
امروز که برای بیست و یکمین بار در یک ماهِ گذشته، کتابِ امانت گرفته‌ی چند روایت معتبرِ مستور را در دست گرفتم، معنیِ این جمله را فهمیدم. باعث تاسف است که در هر وعده، چهار الی پنج صفحه از آن را میخوانم. نه اینکه کسل‌کننده باشد یا دوست نداشته باشم یا وقت نکنم! نه... شاید عجیب به نظر برسد اما دوست دارم وقتی کتاب میخوانم، جماعتی من را ببینند! تحسینم کنند و از اینکه تا این حد فرهیخته هستم، ستایشم کنند. فکر میکنم به همین علت است که اکثرِ کتاب‌های عُمرم را در خوابگاه خوانده ام...


تیتر: که ساقی گوید / یک جامِ دگر... نظامی

۱۹ نظر

هزار کیلومتر دور تر


خودخواهانه‌ست اما دوست دارم مشهد باشی؛ حتی اگه نبینمت! آخه میدونی؟! حسِ دوری و غربت، بدجوری دلتنگی میاره...


تماشایی‌ترین تصویر، توو دنیایی به چشمِ من

قوربونِ مهربونیِ مش قربون!


قدیما تو همسایگیِ خونه‌ی مامان‌بزرگ، یه پیرمردی بود؛ بهش میگفتن "مَش قربون". همیشه ازش میترسیدم. یه پیرمردِ اخموی عصبی با ریشِ بلند و کمری خموده و عصا به دست، که میونه‌ی خوبی با گربه‌ها و بچه‌ها نداشت. میگفتن ظاهرا عاشق زنش بوده. در حدِ جنون. طوریکه حتی تک‌پسرش رو به‌خاطرِ زنش از خونه پرت کرده بیرون. زنش که میمیره، انگاری مش قربون هم باهاش دفن میشه. فقط جسمش زنده مونده...

این داستان‌ها رو که میشنیدم، ترسم بیشتر می‌شد. کافی بود ترسم رو به زبون بیارم تا پسرخاله‌هام شروع کنن به داستان‌سرایی‌های دروغین از این پیرمرد. مثلِ رسول که میگفت "مش قربون، خودش زنشو کُشته و اونو تو خونه‌ش دفن کرده و الان روحِ زنش توی اون خونه‌ست. به خاطر همین، الان هیچ‌کس از بیست فرسخیِ اونجا رد نمیشه!" 

یادمه یه بار با دخترداییم داشتیم از جای خونه‌ی مش قربون رد میشدیم. درِ خونه‌ش باز بود. دخترداییم دستم رو کشید. معلوم بود حسابی ترسیده. من ایستادم اما. در رو بیشتر باز کردم. خبری نبود. همینطور که داشتم دویدنِ دخترداییم رو نگاه میکردم، دیدم پشتم ایستاده. قفل شده بودم. مثلِ هروقتِ دیگه‌ای که میترسیدم و سکوت کردم. مثلِ هروقتِ دیگه‌ای که میترسیدم و هیچ غلطی نمیکردم! مش قربون با همون عصاش داشت نگاه‌م میکرد. ضربان قلبم اونقدر بالا بود که یقین دارم مش قربون صداش رو می‌شنید. عصا رو که با دستِ راستش گرفته بود، داد دستِ چپش. بعد خیلی آروم دستِ راستش رو برد توی جیبِ کُتی که مندرس شده به نظر می‌رسید! بهم لبخند زد و نخودچی کشمشی که از جیبش درآورده بود، بهم داد. لبخند زدم. مثلِ هروقتِ دیگه‌ای که میترسیدم و بابا بغلم می‌کرد و میگفت چیزی نیست...

چند وقت بعدش، مامان‌بزرگ از اون خونه رفت. نمیدونم مش قربون الان زنده‌ست یا نه. ولی دیروز که از جای خونه‌ش رد شدم، اثری از خونه‌ش نبود!!


+ قدرِ این مش قربون‌هایی که دلشون به وسعتِ اقیانوسه رو بدونیم توروخدا!

۴ نظر

دیده را فایده آن است که "صاد" بیند نه "کتاب حرف می‌زند"!

داشتم فکر می‌کردم راجع به دیدارش چه چیزی بنگارم. بعد دیدم واقعا لفظِ "یهو" برای این دیدار، کلمه‌ی معقولی به حساب میاد.
یهو فهمیدم مشهده. یهو فهمیدم داره زیر پوستی میگه بیا همو ببینیم. (الان فهمیدین بنده تمایلی به دیدارش نداشتم؟!) یهو یادم اومد با "صاد" قرارِ سینما دارم همون روز. یهو بهش گفتم خب میتونیم ببینیم همو برای دقایقی. فلان‌جا، فلان ساعت. بعد خب فکر نمیکردم بیاد چون نه شماره‌ای داشتم ازش که پیداش کنم و نه دقیقا چهره‌ش رو می‌شناختم! همینطور که منتظرِ "صاد" بودم، دیدم یه آقایی خیلی خیره، زل زده به من. بعد منم بدونِ اینکه یقین کنم خودشه یا نه، خندیدم بهش و به سمتِ هم روانه شدیم...
گمونم پنج الی شیش دقیقه باهم گپ زدیم و تمام طول صحبتمون، من محوِ لهجه‌ی قشنگِ یزدیش بودم! یعنی ازم سوال میکرد که جاهای دیدنیِ شهرتون کجاست؟ من سکوت مطلق بودم و بعد میزدم زیر خنده و میگفتم سوالت رو دوباره بپرس!
علی ایحال؛ فوقع ما وقع :|

توضیح‌نوشت: به دلیلِ مقارن شدنِ میهمانانِ گرام به منزل و سر دردِ ناشی از میهمان‌داریِ میهمانانِ گرام، این پست با یک روز تاخیر نگاشته شد.

توضیح‌تر نوشت: زین پس از "صاد" بیشتر میگم بهتون.


توضیح‌تر نوشت‌تر: کتاب حرف می‌زند را دیدیم.

۶ نظر

مجدد مزین نمودیم!

بعد از ساعت ها لَشیدن روی تخت، بر آن شدم تا یه سر و سامونی به طاقچه‌ی عزیزم بدم. از همین روی، تصمیم گرفتم پست های قبلی رو محو، و پست های جدید رو بنگارم. حس میکنم تبدیل شدم به آدمی که خودش با دستای خودش، گذشته‌ش رو پاک کرده و الان دوباره از صفر میخواد شروع کنه!

آیندگان قطعا از این اقدامم، یعنی گرفتن گواهینامه به نیکی یاد خواهند کرد. اون آزمون مقدماتیش رو که قبلِ عید دادم و مقبول! باشد که تو شهری هم تموم شه سریع و افسرم بیاد و بره و داااامب! گواهینامه بیاد دستم و حالی به حولی فی الواقع :))

اون موسسه خیریه هم که به عنوان مربی مشغول بودم، مشغول نیستم دیگه الان :| شرحِ مفصلِ اینکه چرا مشغول نیستم هم بماند. فقط همینو بگم که آدما چقدر راحت حقِ بقیه رو میخورن و یه قولوپ نوشیدنی هم روش! و چقدر خودشون رو مفلسِ در راه خداوندگار میپندارند... نکنید آقا! نکنید. تصورِ ما بچه سوسولا رو هم بهم میزنید با این کثافت کاریاتون.

کی باورش میشه شدم دانشجوی ترمِ شیش؟! یعنی یک سالِ دیگه، خاله ریزه لیسانس میگیره واقعا؟! تف به این گذرِ زمان...

اولین تصمیمِ سالِ 97: کمتر اینستا؛ بیشتر وبلاگ!

تا تعطیلی هست، کالکشنِ Insidious هم ببینید و خوف کنید و ناسزاهاتون رو هم به عمه‌ی نداشته‌م بگید. علاوه بر این، هر کی The loft رو ببینه و وسطش حدس بزنه که آخرش چی میشه، من یه شوکولات روانه میکنم براش :| عجب فیلمی بود ولی! تو روحِ کارگردان و بازیگراش...

38 عدد ستاره‌ی نخونده شده داشتم که الان صفر شدن. امید است ستاره ها انقدر نشن دیگه :|

سلومت و پایدار رفقا :)

۴ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان