خ و د جدیدم!





گاهی اوقات هم باید تنها خرید کرد.باید تنها بیرون رفت.حتی گاهی "تنها" درد و دل کرد.گاهی اوقات باید تُ هی باشی.هیچ کس(به اصطلاح) آویزانَت نباشد.گاهی باید همان طور که جلو را نگاه میکنی،به جلو هم پیش بروی.نگران کسی نباشی که جا ماند یا نه.اصلا برایت اهمیت نداشته باشد بود و نبودش.گاهی باید خودت را در خودت گم کنی و آن وقت یک خود دیگر از درونت بسازی!اصلا باید خودِ تنفر انگیزت را بالا بیاوری یک طوری!خیلی وقت ها حواسَت را پرت کنی به چیزهایِ چرت و پرتِ ساده ی دوروبرت!که نبینیشان.که نبیننَت.آن وقت آرام و بی صدا بگویی:

"خودِ جدیدم!نوکرتم"

۱۶ نظر

تلنگر14

لعنتی!!!تو که انقدر حسود نبودی!!!چت شده؟!چرا تا عکسش رو میبینی اخم میکنی؟!چرا حالت بد میشه؟!چرا آرزو میکنی تا برای یک ساعت،فقط یک ساعت ،جای اون بوده باشی؟!چرا میخوای ازش بدونی اصلا؟!چرا سوال میکنی از بقیه؟!چرا وقتی میبینیش،حرفا"ش" یادت میاد و بعد دوست داری تف بندازی توو صورتش؟!چرا آرزو میکنی کاش نبود؟!کاش نمی شد اون چیزی که الان شده؟!چرا آرزوی مرگش رو میکنی؟!چت شده رفیعه؟!!!!!آرزوی مررررگ؟!اونم برای هم جنست؟!

این داستان واقعی ست!

پسر در دادگاه:آقای قاضی!من در حال حاضر اونقدر پول ندارم که بتونم 300 سکه ی این خانوم رو بدم!اگه خیلی کار کنم،سالی یه دونه میتونم بدم!(آیکن گریه ی از دماغ آویزون شده)
قاضی:مرد مومن!تو خودت 300 سال عمر میکنی که سالی یه سکه بدی؟!(آیکن تفکر به همراه پوزیشن"من چقدر زرنگم")
پسر:وقتی از این خانوم جدا شم،قابلیتش هست!!(آیکن زبون درازی و عینک دودی)
قاضی زیر لب:ای توو روحت!

۱۱ نظر

تلنگر13

قبلنم گفتم؛یهو اتفاقای بد،در یه بازه ی زمانی،"باهم" پیداشون میشه!بعد کم کم خدا دلش میسوزه و چون ضعف بنده اش رو در برابر اون اتفاقای بد میبینه،میگه:خب!حالا وقتشه اتفاقای خوب "باهم" پیداشون شه!
الان من در وضعیتی هستم که خدا دلش سوخته!:)))) 
+راستی!مگه من چقدر ارزش دارم که خدا دلش رو بسوزونه تا "من" خوشحال شم؟!

این خواب های پر احساس

دیدین بعضی وقتا ،یه خواب هایی میبینین که حتی بعد از اینکه بیدار شدین هم،وقتی یادش میوفتین،قلبتون مالامال از احساس و عشق میشه؟!
مثلا خود من!خواب دیدم با "تو" ازدواج کردم.اوایل نامزدیمون بود.فامیل درگیر دعوت کردن و پاگشایی های مرسوم بودن.خونه ی عمو دعوت بودیم.من رفته بودم تا لباس هامو عوض کنم.دختر عمو واست چای آورد.
-"بذارین خانومم بیاد؛باهم چای بخوریم"
و من از گوشه اتاق به "تو" نگاه میکردم و "تو" همه ی حواست پیش من بود.
راستی چقدر ریش پروفسوری بهت میاد!

۹ نظر

انتزاعیات2

بچه که بودم،کارم شده بود غبطه خوردن به موهای بلندِ بافته شده ی دوستام!اصلا وقتی بچه ای رو میدیدم که موهاش بلنده و خرگوشی بسته،یه حالی میشدم که قابل وصف نیست!شاید بشه اسمشو گذاشت حسادت.آره فکر کنم حسودیم می شد!
حتی وقتی به مادرم میگفتم:"من مویِ بلند دوست دارم"،میگفت:"بذار هر وقت بزرگ شدی اون وقت موهات رو بلند کن..."

بزرگ شدم.بیست و اندی ماهه!امروز و فردا اما،با موهایِ بلندِ تا کمر بافته شده ام،باید خداحافظی کنم.آخه مراحل شیمی درمانیم نزدیکه...

۱۳ نظر

اندر مصائب کات کردن

یکی از عجایب هشت گانه ی عالم اینه که درست یک روز، قبل اینکه جایی کارت گیر کنه و گره ی این کار فقط و فقط به دست خونوادت باز میشه،باهاشون کات(!) میکنی بدون ذره ای آگاهی از رخداد ها و حوادث آینده!!

+عای بگردوم حکمتته خدا:))))

۱۳ نظر

سین مثل ستاره!

شب که از نیمه میگذره،یه سکوتی حکم فرما میشه که آدم میتونه بیشتر و بیشتر به برنامه هاش فکر کنه.در واقع تمرکزت بالا میره.حتی میتونی با نگاه کردن به ستاره ها،به خیلی چیزا پی ببری که منجم های خبره هم تاحالا بهش پی نبردن!!جدی میگم...ببین!مثلا من به یکی از ستاره ها که نگاه کردم،فهمیدم عاشقه!عاشقه ستاره بغلیش!جالبه نه؟!
ستاره ها اگه عاشق بشن،رسوا میشن!میدونی چرا؟!چون مدام چشمک میزنن و به معشقوقشون میگن:"دوستت دارم،دوستت دارم،دوستت دارم" .هی چشمک میزنن و مدام این رو تکرار میکنن!
کاش ما آدم ها هم بدون هیچ محدودیتی،به معشوقمون مدام چشمک میزدیم و میگفتیم:"دوستت دارم،دوستت دارم،دوستت دارم"...

۸ نظر

تلنگر 12

بعضی وقتام هست که یه شخص،یه اتفاق خوشایند،یه خبر، میتونه تمام مشکلاتت رو از یاد ببره:))))


+ممنونم شخص!ممنونم اتفاق خوشایند!ممنونم خبر^__^

طنزیجات

بدترین قسمت یه مهمونی میدونی چیه؟!
اینه که سر سفره نشستی.با مهمونام خیلی رودربایستی داری!مشغول خاطره گفتن هستی از اولین روز دانشگاهت!بعد یهو،وسط همون خاطره،میبینی یه عده دارن سرفه میکنن؛یه عده ی دیگه،چشم و ابرو بالا میندازن و عده ای دیگه،قدری چشم هاشون رو ریز کردن و یه لبخند مایل به ژکوند هم روو لباشونه!عده ی آخر که شامل نزدیکان نزدیک خودت هستن(شامل پدر و به طور ویژه تر،مادر) دست هاشون رو به لبشون نزدیک کرده و یه چیزی رو پاک میکنن!
بععععد تازه اونجا دو هزاریت میوفته که قضیه چیه!
علاوه بر اینکه از خیر ادامه ی اون خاطره هه میگذری،تا آخر ناهار/شامت،پس از بردن هر لقمه به سوی دهان مبارک،دستت رو میکشی روی ناحیه ی مذکور،که مبادا مثل دفعه قبل برنج یا سبزی یا تلفیقی از هردو،گیر نکرده باشه!!!!

۱۱ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان