ای هستِ تو پنهان شده در هستیِ پنهانِ من!



آرامِ جانم!

 می‌گویند روزِ عشاق است ولی مگر عشق ورزیدن ساعت و روزِ خاصی دارد؟! این روز شاید برای آنهایی باشد که شب و روزشان قهر و دعوا و کینه است و یک روز از سال را جشن می‌گیرند که در همان روز، بچه‌بازی هایشان را کنار بگذارند و برای دقایقی، طعمِ عشق را بچشند؛ نه من و تویی که یک ثانیه هم نمی‌توانیم بدونِ یکدیگر سپری کنیم.

 فی الحال، به صورتِ نمادین امروز را، روزِ "عشق" نامیده اند. یعنی روزِ "تو"، روزِ "ما"، روزِ "عشقِ ما"...

می‌گویند روزِ عشاق است ولی مگر عشق ورزیدن ساعت و روز خاصی دارد؟!


+ تیتر از حضرت مولانا

۰ موافق ۰ مخالف

آرزو



یه روزی میاد. یه روزِ خوب میاد...

بشنویم

وَ مَن هَمه‌ی جَهان را دَر پیراهنِ گرمِ "تو" خُلاصه می‌کنم!



من نه جذابم، نه خوشگل. نه بلدم دلبری کنم، نه خودمو لوس. من یه آدمِ کاملا معمولی ام که یه زندگیِ کاملا معمولی داره. یه کسی که از تکرار بیزاره و باهاش مقابله میکنه. یکی که نه یاد داره برقصه، نه یاد داره کروات ببنده. من فقط یه چیزیو خیلی خوب یاد دارم. یاد دارم وقتی میای، بیام دمِ در، کیفت رو بگیرم، کتت رو درارم و بهت خسته نباشید بگم. یاد دارم وقتی خسته ای برات چایِ هل‌دار بریزم. من یاد دارم "تو" رو دوست بدارم. یه دوست داشتنِ از تهِ دل، یه دوست داشتنِ معمولی مثلِ خودم اما پُر شور، پُر حرارت، عمیق...


+ تیتر از احمد خانِ شاملو

۱۲ نظر

حال و روزم جمعه ها از خودِ جمعه غم‌انگیز تره!

تو زندگیِ بیست و اندی ساله‌م، هیچ‌وقت یادم نمیاد که نترسیده باشم! همیشه برای من، چیزی، کسی، شئ ای بوده که ازش مثلِ سگ ترسیدم.‌ بچه که بودم، میرفتم تو آشپزخونه و فکر میکردم از زیرِ کابینت، یه موجودِ عظیم الجثه میاد و منو با خودش میبره تو دنیای خودش. اون وقت من میترسیدم که مامان یا بابا از نبودِ من دق کنن و بمیرن.
بزرگتر که شدم از صحبت کردن تو جمع میترسیدم. نمیدونم از کدوم نیشگونِ مامان به بعد دیگه تصمیم گرفتم بدونِ اجازه‌ش تو مهمونی حرفی نزنم یا نمیدونم بابا تو کدوم مهمونی بود که بهم چشم غره رفت و بعدش من کلا شیوه‌ی لال شدن رو پیش گرفتم.
واسم سخت بود هر جایی رفتن. واسم سخت بود هر دوستی داشتن. واسم سخت بود تو دنیایی که من زندگی میکنم، کسایی بیان که مثلِ من نباشن، مثلِ من فکر نکنن، مثلِ من نخندن، گریه نکنن. ترسای من کوچیک، ولی زیاد بودن! هیچ‌وقت، هیچ کس بهم نگفت با ترسات بجنگ، با ترسات مقابله کن، با ترسات روبرو شو. هیچ‌وقت مامان نگفت "ببین! ببین زیر کابینت چیزی نیست" ، هیچ‌وقت بابا نگفت " اگه لکنتِ زبون داری، ولی حرف بزن، با حرف نزدن چیزی درست نمیشه" ، هیچ‌وقت نخواستم خودم شروع کنم به نترسیدن. هیچ‌وقت تصمیم نگرفتم اجازه بدم دیگران تو زندگیم دخالت نکنن. همیشه و تا ابد این تفکر که "رفیعه بچه‌ست" تو ذهنشون تثبیت شده و من حتی برای مقابله با این تفکر هم نجنگیدم چون بازم میترسیدم. میترسیدم بیشتر متهم شم به بزرگ نشدن!!
من از خودم میترسم. از همه‌ی آدمایی که به من نزدیک هستن هم میترسم. میترسم حرفی بزنم که ناراحت شن، دلخور شن و بعد ترکم کنن. من از ترک شدن هم میترسم. برای همین هیچ‌وقت جلوی کسی نمی‌ایستم. از خودم دفاع نمیکنم و موجودی حقیر میشم که عرضه‌ی هیچ کاری رو نداره. من از جمعه‌ی هفته‌ی پیش هم میترسم. یقین دارم اگر آلزاییمر هم بگیرم، هیچ‌وقت یادم نمیره اون شب رو. با اینکه تموم شده، ولی من از گذشته هم میترسم. آینده که جایگاهِ خودشو داره...

+ آقا محسنِ چاوشی

۹ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان