درست یک هفته است که چپیدهام در خانه و مدام چای زنجبیل با لیموعمانیِ تازه میخورم. این ترکیب، حالم را بهم میزند اما مجبورم. نمیدانم چه کسی این را گفته؛ اما شنیدهام که میگویند معجزه میکند. راستش؛ خیلی وقت است که در زندگیام، معجزهای رخ نداده. شاید خدا این ویروسِ لعنتی را فقط برای من فرستاده تا از این زندگیِ نکبتبار، بیرون بیایم. تا قبل از شیوع این ویروس، حسابی سرگرم بودم. سرِ کارم را میرفتم و میآمدم. گهگاهی، اگر حالش را داشتم، با دوستانم قرار دورهمی تنظیم میکردم. فیلم میدیدم و وبلاگم را بروز میکردم. یک زندگیِ آرام و روتین، به دور از هرگونه چالش. اما مدتیست که این یکنواختی، دارد رنگ میبازد. ساعتِ کاریام کمتر شده. هر ساعتی که دلم خواست میتوانم از خانه بزنم بیرون. یک روز ده صبح، یک روز یکِ ظهر. یک روز هم شاید تصمیم بگیرم نروَم. نمیدانید چقدر لذتبخش است. البته در این مدت، افکار عجیب و غریبِ زیادی هم به ذهنم سر میزند. مثلا دیشب به این فکر کردم که به کرونا مبتلا شدهام. بعد فکر کردم که دارم نفسهای آخرم را میکشم. با خودم گفتم اگر بمیرم، تکلیف اورتودنسیام چه میشود؟ با همین سیمها دفنم میکنند؟ اگر اینگونه باشد، هزار سالِ بعد، آیندگانی که اسکلتم را پیدا میکنند، چقدر افسوس میخورند. با خودشان میگویند "دخترکِ بیچاره. عمرَش قد نداده که لبخندِ بدونِ اورتودنسی را تجربه کند!". جدا خیلی ناراحت کننده است.
از وقتی در حصر خانگی به سر میبرم، دقتم افزایش پیدا کرده. مثلا میدانم گلِ رزِ قرمزی که در گوشهی سمتِ چپِ اتاقم خشک کردهام، چند بار به دور خودَش میچرخد. یا مثلا چقدر انگشت وسطیِ پای راستم شبیه خالهام است. جدا هیچوقت از فُرمِ انگشتان پایم راضی نبودم. خیلی کج و کوله است. اگر قرنطینه تا چند روز آینده ادامه پیدا کند، شاید حتی دنبال دکترِ زیبایی برایشان گشتم!
همین الان از نوتِ گوشیام چیز جدیدی کشف کردم. میتوانی مستقیم بزنی "پرینت" و خودش برود تبدیل به پیدیاف بشود. واقعا خیلی هیجانزده شدم.
این چند روز، فرصت کردم و عکسهای تکراریام را پاک کردم. حس میکنم گوشیام سبکتر و خوشدستتر شده. این بین، دلم برای روزهایی تنگ شد که غصهای نداشتیم. که اوج دغدغهمان، تحلیلِ فلان فصلِ گات بود. دلم برای قدم زدن، برای نفس کشیدن، برای دویدن، تنگ شد. برای همین کارهای ساده! باورتان میشود؟
امروز به سرم زد و تصمیم گرفتم موهایم را کوتاه کنم. الان کوتاهِ کوتاه شده. دلم برای آنها هم تنگ میشود.
این قرنطینه، حُسنهای زیادی دارد. اما تنها بدیاش، آوار شدن خاطراتیست که ممکن است سراغت بیاید و یقهات را سفت بگیرد و بگوید:" منو یادت بیار. منو یادت بیار"