نمیدونم از کجا شوروع کنم.خیلی هیجان زدم!بذارین برم ی لیوان آب بخورم،میام واز!
روز دوشمبه عصر بند و بساطمو جمع کردم و رفتم ب سمت خابگاه.خابگامونو خعلی دوث دارم ولی ایچ امکاناتی نداره:| نه وای فای داره،نه جالباسی،نه ایینه،نه تی وی.دسشوییش اب دااااااااغ داره فقد:|
من ک سعی میکنم نرم دسشویی خابگاه اصن:|
سینک ظرف شوییش خعلی کثیفه!ی سبد گذاشدن داخل سینک،کلی اشغال جمع شده توش:|
تختم رو طبقه بالا انتخاب کردم.ینی مجبور شدم چون تختای پایین همه پر شده بود:|
شب اول خعلی سرد بود!خعععععلی ها!بخاری ها رو هنو راه ننداخده بودن.منم جام ک عوض میشه،نمیتونم بخابم با وجود اینکه خعلی زیاد خسده بودم:| یکی دو ساعت خابم نبرد ولی بعدش خوب خابیدم.ینی من خمیازه میکشم،این تخته مثه تاب تکون میخوره:|
همه تو خابگاه نامزد دارن(شوما بخونین دوس پسر!!):|
من تو خونه همیشه نماز صبام قضا میشد ولی تو خابگاه بیدار میشم!دلیلشم اینه ک مسجد بغل گوشمونه و انقدر صدای اذان بلنده ک همه بیدار میشن.فقط هم سه نفریم که اهل نماز و ایناییم:|
دانشگامونم خعلی خوبه.روز اول دو تا از کلاسامون کنسل شد.کلاس اولی ک رفتیم فارسی بود.استاد داشت حضور غیاب میکرد.هنو داشت میگفت:«خانوم رِجعتی یا...»من گفتم:«رَجعتی هستم استاد»که با جمله "اگه صبر میکردین،داشتم میگفتم"مواجه شدم.
ی پسره دیر رسیده بود.در زد،گفت:«اینجا کلاس روان شناسیه؟؟»بعد استاد فکر کرد درسش رو میگه،در صورتیکه اون منظورش رشته بود،گفت:«نع!اینجا کلاس فارسیه»و رفت!بعد همه ما به هم نیگا کردیم!یکی از پسرا گفت:«استاد!ما روان شناسیم دیگ!»بعد استاد تازه فهمید چی شده!پسره رو صدا زد.اون طفلی ام(واقعن طفلیه ها!از روستاهای قوچانه.خعلی ساکته.اصن نیگات نمیکنه.اصن حرف نمیزنه.میره صندلی جلو میشینه وَ وَ وَ...)اومد.استاد ازش فامیلیش رو پرسید.گفت:«هوشمند»بعد این پسرای بی جمبمون،گفتن:«نوشمک!»و کلی مسخرش کردن چون استاد بهش گفته بود چون دیر اومدی باس بری ماژیک و اینا بیاری.دوبار رفت پایین و اومد.بعد باز استاد ی چی دیگ میخاس که پسرا گفتن:«دیگ حالا نوبت دختراس:|»
استاد داشت درس میداد.گفت:«گذر و ناگذر رو فلانی تعریف کنه!»که یاد نداشت!بعد کناری منو گفت،اونم یاد نداشت!رسید به من!!من گفتم:«استاد!تعریف خاصی نداره!باس تو جمله بگم خو!»که استاد حرفم رو قطع کرد و گفت:«شوما هرچی میدونین بگین،اشکال نداره»و ی سری چیزای دیگ!بعد رو کرد به من،گفت:«داشتی میگفتی.ادامه بده.»منم گفتم:«چیز خاصی نگفتم!»که کلاس منفجر شد!بعد ی مثال زدم و با مثال بهش توضیح دادم که بخیر گذشت خداروشکر!!
این پسرای ما فک میکنن خعلی با نمکن:| مثلن من میخاستم ی چی بگم ب استاد،گفتم:«ببخشید...»یکیشون گفت:«نمیبخشم!»:|
یا مثلن یکی میخاس بیاد داخل،گفت:«استاد!اجازه هس؟»اینا گفتن:«برو برگه بگیر از دفتر!»:|
تو سالن،ب مناسبت هفته دفاع مقدس،ی سری چیدمان گذاشته بودن که کلاه جنگی،قمقمه و اینا بود.منم کلاهرو برداشتم،گفتم ب بچه ها بیاین ازم عکس بگیرین!(تو سالن هیچ کس نبود،دید زده بودم قبلن!)بعد یهو مسئول آموزشمون اومد!گفت:«شوما ترم اولی هستین!این شر بازیا چیه در میارین؟؟»(من همچنان ژست گرفته بودم ک دوستم عکس بگیره)یهو پسرا وارد شدن و منو با اون وضع دیدن:| و خندیدن کلی:|(من دیگ اون موقع رفته بودم شفق!!:| )
دیگ تموم شد کلاسا و برگشتیم خابگاه.سیب زمینی سرخ کردم:(( و ی ذره حرف زدیم با ترم بالاییا و خابیدم...
+این خاطرات ادامه دارد...