ما واقعا انسانهای پوچی هستیم. دو روییم. خیلی راحت به هم دروغ میگیم و خیانت میکنیم. زیرآب همکارمونو میزنیم و جلوش میگیم و میخندیم. مغزمون تهی هست اما خودمونو باشعور میپنداریم. به راحتی تو ذهنمون، بقیه رو قضاوت میکنیم. اما رسالتمون چیه؟ آیا اومدیم به دنیا تا اون رو پُر از سیاهی کنیم؟ پُر از نفرتِ همدیگه. اصلا خدا چرا خلق کرد ما رو؟ اگر خدا اونطور که میگن عادله، چرا بین من و اونیکه تو سطل زباله دنبال غذا میگرده، انقدر تفاوت هست؟ زندگی ما یه جایی به پایان میرسه. چرا پسر بچهی کناریِ مامان، تو هشت سالگی از دنیا رفته؟ اون یکی تو صد و دو سالگی؟
مامان من چرا انقدر زود رفت؟
چرا روز تولدم؟
چرا فاصلهی مزارش با عرفان یک بلوک فاصلهست؟
خدا میخواست چی به من بگه؟
که هروقت رفتم پیش مامانم، پیش عرفان هم برم و واسش فاتحه بخونم؟
اصلا اومدیم چه کنیم تو دنیا؟
چی بذاریم تو دنیا؟
راهِ کی رو کج کنیم؟ به کی کمک کنیم؟
رسالتمون چیه؟ چیه واقعا؟
اینا سوالاییه که تو این چهل روز نبودِ مامان، از خودم میپرسم و هربار، بیشتر از قبل به جواب نمیرسم!
+ برای مامانم، برای عرفان و برای همهی کسایی که بودن کنارمون و قدرشونو ندونستیم، فاتحه بخونید.