To Die Slowly

این روزا مدام به این فکر می‌کنم که زیستنم چه فایده‌ای داره؟ و اگه من نبودم، این کره‌ی خاکی چه کسی رو از دست می‌داد؟ و اگه نباشم، چه اتفاقی ممکنه تو دنیا بیوفته که همه بابتش ناراحت یا خوشحال بشن؟
دارم خیلی مِلووار، به پوچی میرسم. به اینکه چقدر وجودم بیهوده‌ست و در کلِ صفحه‌ی تاریخ، حتی یک نقطه‌ی کوچیک هم نخواهم بود. صرفا اومدم که یه چیزایی رو ببینم و بگم و برم؟ یه رفتنی که انگار از اول وجود نداشته...

۳ نظر

تنها دفعه‌ای که خجالت کشیدم، همین یک بار بود :|

اول دبستان، یه روز خیلی دستشویی داشتم. رفتم سرویس ولی زیادی شلوغ بود. منم که یه جا بند نمی‌شدم هیچ‌وقت. گفتم برم داخل حیاط یه دوری بزنم بلکه‌م خلوت شه. بعد که خواستم دوباره برم، دیدم شلوغ‌تر شد :| یکم منتظر موندم توی صف که دیدم زنگ رو زدن و همه باید سریع می‌رفتن سر کلاس. من سرویسی رو رفتم که دقیقا روبروی در ورودی قرار داشت. یعنی از داخلِ اون سرویس، می‌تونستی حیاط رو ببینی و طبیعتا از حیاط هم می‌شد داخل سرویس رو(اگه درش باز می بود) دید!

من رفتم داخل همین دستشویی. کارمو که انجام دادم، خواستم شیلنگ بردارم. ولی دیدم هیچ آبی نمیاد :| گفتم لابد شیر آب داغش، کم زوره ولی آب سردش هم نمیومد. حتی یک قطره :| اونجا بود که بیشتر دستشوییم گرفت :)) با خودم گفتم چه کنم حالا؟ صدا زدم و گفتم:«بچه‌ها! برای شمام آب قطعه؟» اول که کسی جواب نداد. در رو با ترس و لرز، یکم باز کردم و مجدد جیغ‌کنان، فریاد کشیدم. دستشویی کناریم گفت:«نه. آب که وصله» و انگار آب سردی بر پیکره‌ی وجودی من ریخت با این حرفش :( 

با خودم گفتم دیگه ته خطم. اما یه جرقه به ذهنم زد. «باید هرطور شده خودت رو برسونی به دستشویی کناری». ماجرا رو تعریف کردم برای کسانی که اونجا بودن. گفتم آب قطعه و یکیتون مامور شه همرو بیرون کنه از سرویس. یکی از پنجمی‌ها تقبل کرد و کیش‌کیش کنان، شرایط رو برای رفتن من به دستشویی کناری، فراهم کرد. می‌خواستم همینطور نشسته نشسته، خودم رو برسونم به اونجا :))))

اول یکم نگاه کردم، ببینم همرو بیرون کرده یا نه. دیدم خیلیا بیرون در ورودی ایستادن و این کلاس پنجمی طفلک، در رو نگه داشته و داد میزنه سرشون که برید کنار. منم گفتم الان وقتشه. خیزخیزکنان رفتم. حالا جلوی ناحیه‌ی مورد نظر رو هم با دستم پوشونده بودم که کسی نبینه :| وسطای راه که رسیدم، یهوووو همه‌ی اونایی که پشت در بودن، حمله کردن داخل :| حالا منم با اون وضعیت :| شرمم باد واقعا :|

دیگه هیچی دیگه. از حالت نشسته، به حالت ایستاده، تغییر موضع دادم و با "هو هو"ی بقیه، "هق‌هق" گریه کردم :(


+ به ذهنم نرسید حالا برم خونه دوش بگیرم:| خواستم هرطور شده، کار خودم رو انجام بدم :))

۸ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان