ما:
تو این مدت خیلی اتفاقا افتاد که نتیجتا باعث شد به خودمون بیایم کمی. بفهمیم تا اینجا برای هم چه کردیم و از اینجا به بعد، قراره چه کنیم. اما تنها مسئلهی زجرآورِ این اتفاق، فراق بود. چیزی که تحملش برای جفتمون (مایی که حتی زمانیکه پیش هم بودیم، بازم دلمون تنگ میشد برای هم) سخت بود. برای درکِ درستِ عمقِ دوست داشتنِ ما، همینو بگم که تو این مدت، ما حتی نمیگفتیم چقدر تشنهی دیدار همیم. نمیگفتیم که طرف مقابل، بیشتر دلتنگ نشه! اما همیشه من بودم که دلم میترکید و به زبون میاوردم. صاد هم دستامو میگرفت، پیشونیمو میبوسید و میگفت:" غصه نخور ماهم، وصال نزدیکه".
من:
گیر کردم توو یه سیاهچاله. هم دلم میخواد اون تو باشم، هم دلم برای نور تنگ شده. این هفته هم نرفتم دانشگاه. آخه پسرِ خوب! چطوری قدم بزنم تو سطحِ شهری که تو نباشی زیرِ آسمونش؟!
مدتیه ناامید شدم. واقعا میشه زندگی کرد جاییکه یه عده دارن هر روز حریصتر میشن برای پول و یه عده هم هر روز فقیر تر؟ بعد چطوری آدم بالا نیاره؟
مجدد من:
خیلی دلم میخواست بنویسم. از چی و از کی مهم نبود. فقط دلم نوشتن میخواست. نمیتونستم. ساعتها به صفحهی سفید خیره میشدم اما این، تنها کاری بود که میکردم. صاد این آهنگ رو فرستاد. نتیجهش هم شد این پست. هرچند مزخرف، هرچند مسخره!