با ناخون هایش بازی میکرد.شب بود و سرد.به اطرافش نگاه می انداخت.دستانش را گرفتم و"ها"کردم تا گرم شوند.سرد بود.گرم شد.سرش را تکان میداد.نمیفهمیدم.گنگ بودم.خنگ حتا!
از آخرین باری که "خانومم"صدایم کرده بود،مدت زیادی میگذشت.گرم بود.به یک باره سرد شد...
به کافه چی اشاره کردم درب را ببندد.
نگاهش را گرفت.خودم را آماده کرده بودم برای هر حرفی.برگه را گذاشت جلویم.خواندم.رفت.درب را نبست.سرد بود.سررررررد!!
+شوما اگه کسی رو دوست داشته باشین(چه هم جنس و چه غیر هم جنس)و به هر دلیلی بذاره بره یا شوما برین،چه احساسی دارین؟!
واستون طبیعیه؟!یا داغونتون میکنه؟!