خدا نیاره اون روزی رو که دلتنگ شی!

لیلا حاتمی: از اندازه ی علاقه ی من به خودت ناراحتی؟!
بهرام رادان: بیخیال...
لیلا حاتمی: حوصلمو نداری؟! تو اصلا دلت برای کسی تنگ میشه؟؟ برای من نه، برای مادرت، کسی...هیچ وقت کسیو دوست داشتی؟ گاهی احساس تنهایی و نگرانی میکنی؟ هیچ وقت دلگیر میشی؟...

#بی پولی

بحث آری اما تحمیل عقاید؛ نه!

بعد از کلی بحث باهام، میگه "حالا من از سیاست چیزی نمیدونم" بعد طی اظهار نطقی، در جواب سوالم که "چرا روحانی؟؟" ؛ میفرمان:" ببین! روحانی هیچ کار مثبتی نکرد، قبول دارم. ولی حداقلش اینه که جنگ راه ننداخت!! با صلح رفت جلو"
وی در ادامه ی افاضات خود فرمود:" اون سالی که احمدی نژاد توو مجلس!!!!( بنده خدا اطلاعات سیاسیش کم بود خب) داشت سخنرانی میکرد، بعد همههه پاشدن رفتن!! یعنی نمیدونیییی چقدررر من خجااااالت کشیدم!! ولی روحانی عزت ایران رو حفظ کرد!!! حالا برو ببین وقتی حرف میزنه چقدر بهش احترام میذارن..."

+ من اگه استاد بودم، چند نفر از دانشجو هام که طرفدار دوآتیشه ی کاندیدای مورد نظرشون بودن رو، میاوردم روی سکو تا بحث سیاسی کنند. آخرش، وقتی کار به جاهای باریک میکشید، میگفتم" خب؟ نظرتون تغییر کرد؟!" و بعد اینطوری بهشون میفهموندم در بحث های سیاسی، هیچکس، حتی با شنیدن حقیقت هم، از مواضع خودش کوتاه نمیاد و فقط و فقط حرف خودش رو میزنه و اگر مخالفتی هم باشه، طرف مقابل رو متهم به بی عقلی میکنه!


 کاش قبل از بحث راجع به هرچیزی، "اصول بحث" رو یاد بگیریم!!


۲۲ نظر

جمعه ترین دوشنبه

مثلا این آهنگ رو واسه عروسیت به عنوان رقص دونفره ت انتخاب کنی. بعد اون قسمتی که میگه "بارونهههه" ، یهو چند قطره آب بریزه روی سر خودت و همسریت!
 یا مثلا اون قسمتی که میگه " عششششق، یعنی چشمات" ، آقای دوماد چشمات رو ببوسه ^__^ ( یه جوری که آرایشت اینا پاک نشه :| )
ترجیحا قسمت رپش هم حذف شه :|

این خیالبافیا باعث نمیشه نظرم بر نگرفتن مراسم عروسی عوض شه...

توضیح عنوان: فردا با بچه های دانشگاه میریم اردوی اخلمد؛ فلذا توو خوابگاه پوسیدیم :|

۴ نظر

سلام بمبئی




لعنت به فیلمای احساسی...

آخه دل من

عاشقی هم یک دوره ای دارد عزیزدل! حتی زن و شوهر هم، از یک جایی به بعد، دیگر عاشق نیستند. بعد آن موقع است که اگر اشتباه کرده باشی، احساس بدبختی میکنی...

● تلفیقی از عشق و نفرت! تجربه ش کردین؟!
● این آهنگ برمیگرده به حدود هفت هشت سال پیش! دوران جاهلیت مدرنم...


۹ نظر

اینقد بهش فیکر کردیم که قدرت اشک ریختن نداریم

از اون ستاره هه موتنفرم. اونی که الان درست روبرومه. همینطور داره چیشمک میزنه برام. من نمیخوام. نمیخوام بیبینمش، دیگه نمیخوام جلو چیشمم باشه. ازش خاطره ی بد دارم. بعد هر ایتیفاق ناخوشایند، میبینمش لعنتیو. اون دفعه ام بعد اون جریان دیدمش. درست چار سال پیش. درست همین وقتا. یادمه اون زمانم هوا یخده گرم بود. گرم نه البت، موتعادل بود. اصلا واس خاطر همین، پنجره ی اوتاقم باز بود و نیگاش میکردم. راستش اون اوایل آشناییمون، باهاش انس گیریفته بودم. تنها همدم شبام بود که از همه چیم خبر داشت. منم خبر داشتم از راز دلش. به هرکسی نمیگفت رازشو ها! من واسش ریفیق بودم خب. ایتیماد داشتیم به هم. بهم گوفته بود ستاره بغلیشو عاشقه! میگفت باهم حرف میزنن بعضی وختا. ولی دل اون پیش این گیر نی. خب چیکار کنه بدبخت؟! دل گیر انداختن که کار هرکسی نیست. ماهارت میخواد! اینم نداشت طفل معصوم. اومده بود از من کومک بیگیره. منم که اوضام داغون تر از خودش...نتونستم کومک کنم. فقط بهش گوفتم بیخیالش شو. سخته، ولی بیخیالش شو. مثل من که بیخیالش شودم. یوهو دیدم زد زیر گریه! هوا ابری شد. سیل راه افتاد اون سال توو مشهد. گوفتم تا میتونی گریه کن خالی شی. ما که اشک دونمون خوشک شده. اینقد بهش فیکر کردیم که قدرت اشک ریختن نداریم. خسته شدیم عاقا! ولی تو گریه کن... از اون سال تا الان ندیده بودمش. دیلم تنگ شده بود یا نه رو نیدونم، ولی بی شیباهت به من نبود گوناهی!
ایمشب دیدمش باز. چیشمک میزد. ازون چیشمکا که دلبرا میزنن! گوفته بودم که! بعد هر ایتیفاق بد میادش...
سرد شد. برم پنجیره رو ببندم :)

۲ نظر

ذهن ها را باید شست

من، در حالیکه وارد مغازه ی مرغ فروشی میشم: سلام آقا، خسته نباشید...
پسر جوان با خوشرویی: سلام. ممنون، در خدمتم!
من، در حال تامل: اوووم...
من، در حال کلنجار و نگاه به اطراف: عههههه...
(پسر جوان با تعجب مینگرد)
من، سرانجام، هول انگیز، با لکنت زبان: سینه دارید؟!
پسر جوان با لبخند ژکوند: سینه داریم؟؟؟!!
من با عصبانیت: سینه ی مرغ :|

۷ نظر

بیخیال گی

حرف های ناگفته ی بسیاری دارم که نه توان بازگویی شان هست و نه توان تحملشان. افکار مشوش زیادی، به سرم هجوم آورده اند و روز به روز بیشتر رخنه میکنند در قلب از کار افتاده ام. افکاری که بوی گند بیخیالی میدهند. بیخیالی ظاهری و نه باطنی...
اینکه چه میشود که آدم ها طریقه ی بیخیالی ظاهری را پیش میگیرند، تفاسیر متعددی دارد. شاید آدم ها عادت کرده اند. عادت کرده اند به رویه ی معمولی که روزها یا ماه ها یا حتی سالهاست آزارشان میدهد.
شاید هم چوب خطشان پر شده!
شاید دیگر آن مسئله برایشان مهم نباشد و پیش خودشان "گور باباش"ی بگویند و بعد هم بروند سراغ ادامه ی بادبادک باز* خواندنشان!
شاید حتی، دیگر مرده باشند! برای خودشان مرده باشند و برای دیگران، هنوز نفس بکشند...
شاید هم همه ی این شاید ها، یکجا تجمع یابند. شاید من هم در زمره ی همه ی شاید ها باشم!!

اما چیزی که بیشتر از همه، آزار دهنده است، همان بیخیالی ست که گفتم. اینکه نخواهی بیخیال باشی اما مجبوری! این خیلی بد است. خیلی...

* اثری از خالد حسینی

۵ نظر

و خود حدیث مفصل بخوان




از این کپک :|


+ ترم پیش، با بچه ها قیمه درست کردیم، قرار بود ظرفارو من بشورم. شستم ولی چون این قابلمه هه هنوز قیمه داشت، توو یخچال گذاشتم و برگشتم خونه و کلا یادم رفت تا همین دیروز...

رفیعه فراموش کاره، مثل رفیعه نباشید :|

۱۱ نظر

ن داشت

+ دوسم داشت؟!
- آره...
+ اگه دوسم داشت، چرا رفت؟!
- دوست نداشته پس!
+ دوسم نداشت؟!
- آره...
+ اگه دوسم نداشت چرا موند؟!
- دوست داشته پس!
+ دوسم داشت؟!
- نه...
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان