میرن. به همین راحتی. همهی آدمای دورت. اصلا بودنشون چه فایدهای داشت که نبودشون داشته باشه؟ کی اهمیت میده؟ هیچکس. هیچکس، «تو» براش مهم نیستی. مهم حالِ بدته اتفاقا. اصلا فکر میکنی چرا دورت جمع میشن؟ چرا وقتی زانو زدی کنار قبر عزیزت، دورت حلقه میزنن؟ به خاطر همدردی با تو؟ به خاطر اینکه تنها نباشی؟ نه. اونا میخوان بدبختی تو رو ببینن. ببینن چطور اشک میریزی. چطور عزاداری میکنی. چطور تو سرت میزنی و بعد میرن برای فلانکس تعریف میکنن. از چی؟ از بدبختیت.
متنفرم کسی بهم احساس ترحم نشون بده. بیزارم از همه. همهی کسایی که بودن و الان نیستن. همهی کسایی که قضاوت میکنن بدون اینکه بدونن اصلا چی بوده ماجرا.
تنهام. خیلی تنهام. دوست دارم با کسی حرف بزنم اما دوست ندارم. دوست دارم پیاده قدم بزنم اما دوست ندارم. دوست دارم گریه کنم اما دوست ندارم. بین این همه حسهای متناقض گیر کردم و دارم دست و پا میزنم. کسی چه میدونه؟ شاید یکی از مراحل له شدن همین باشه. خواستن و در عین حال نخواستن...