چهارشنبه ۳ ارديبهشت ۹۹
کاش یه دختر اسکاتلندی بودم که صبح به صبح با سگش میرفت لبِ ساحل، تفریح. البته اینکه اسکاتلند ساحل داره یا نه رو نمیدونم. بعد گیتارش هم با خودش میبرد و شروع میکرد به نواختن. بعد بطری آب معدنیِ دماوند پرت میکرد به دوردستها که سگش واسش بیاره. سگه هم خوشش میومد و هی هاپ هاپ میکرد و خودشو میمالوند به شنهای ساحل. بعد همونجا، یه پسرِ اسکاندیناوی عاشقش میشد و به دلیل جبر جغرافیایی، از هم جدا میشدن. دختره هم افسردگی میگرفت و مدام سیگار میکشید و در آخر، جان به جان آفرین تسلیم میکرد :|