شنبه ۲۰ مهر ۹۸
نمیدونم ریختن اشک از سر ذوق، چقدر میتونه شیرین باشه! ولی دیدنِ کسی که از خوشحالی، نمیدونه بخنده یا گریه کنه، خیلی به نظرم شیرینه...
امروز، یه زوج رو در درمانگاه دیدم. دمِ در، خانوم داشت میخندید. بعد رفت توی بغلِ همسرش و همینطور داشتن با هم میخندیدن. اول فکر کردم موضوع خندهداری برای هم تعریف کردن و مثل من، که اینطور مواقع میرم توی بغل طرف، دارن از خنده، غش میکنن. اما یهو صدای خندهی خانوم به گریه تبدیل شد. تعجب کردم. آخه آقا هم داشت اشک میریخت. صحنهی عجیبی بود. خیلی عجیب! گوشام رو تیز کردم. یکی ازشون پرسید " چی شده؟ میتونم کمکتون کنم؟" آقا از سر ذوق، همینطور که سر خانومش روی شونههاش بود، با اشکهای سرازیر شده و گونهی خیس، گفت:" بابا شدم".