بیشتر از هرکسی تو این دنیا دوسِت دارم. خودتم بیشتر از هرکسِ دیگهای اینو میدونی. میدونی که هرقدرم که بگذره، هیچکی به اندازهی نصفِ دوست داشتنِ منم دوسِت نخواهد داشت. امروزم مثل دیروز دوسِت داشتم. امروزم مثل وقتایی که از دلتنگی، ازت بدم میاد و بهت فحش میدم، مثل وقتایی که بچه میشم و منتظرم نازمو بکشی، زمانیکه گفتم نمیخوام ببینمت، به زمین و زمان فحش دادم. که آخه چرا اینو گفتم؟ اگه نبینمت چی؟ طاقت میارم؟ اگه واقعا فکر کنی از ته دلم گفتم و نیای چی؟ خودمو میبخشم؟
که اومدی اما. اما من مثل وقتای دیگه، میخواستم از دور بدوم سمتت. که بغلت کنم. که این دوریِ یک ماه و خوردهای رو فراموش کنم و فقط تو همون لحظه، محبوس بشم. نه به حرفای قبلیم فکر کنم، نه به حرفایی که قراره بزنم. نه به حق داشتن یا نداشتنم فکر کنم، نه به نگاهِ عابرا که این همه مدت تو رو سفت بغل گرفتم.
میخواستم اما نشد. میخواستم مثل وقتای دیگه، دستت رو محکم بچسبم. میخواستم شروع کنم به صحبت کردن از امروزم. از اینکه تو مسیر کیو دیدم بگم. با خندههای بلند که همه نگاهمون کنن. ولی نگفتم. نگفتم و نگفتی. تا رسیدن به خونه، چیزی نگفتی و نگفتم. اما من مثل هر وقت دیگهای، دوست داشتم بهت نگاه کنم. وقتی کنار هم راه میریم هم بهت نگاه کنم. اینم نشد. امروز نگاهم کم بهت افتاد. امروز روزِ متفاوتی تو تقویم عشقیمون بود. امروز با روزای دیگهمون فرق داشت. فقط "تو"، فرقش رو میدونی...