● دوستم تعریف میکرد :
« هیچ وقت ، حتی فکرشم نمیکردم یه مراقب لوچ بتونه یک تنه، کل سالن آمفی تئاتر رو کنترل کنه و نذاره احد و ناسی تقلب کنه ! »
خندیدم و گفتم :« چطور ؟! » گفت : « داشت به یکی دیگه نگاه میکردا اما تا میومدم با کناریم مشورت کنم ، میگفت "سرت روو برگه خودت باشه" ! اصلا نمیدونی چه اوضاعی بود . تکلیفت باهاش معلوم نبود که داره کجارو دید میزنه ! اما من از اون زرنگ تر بودم » . با تعجب گفتم : « مگه چیکار کردی ؟! » گفت : « منم به برگه کناریم نگاه میکردم ، تا میومد گیر بده ، میگفتم "خانووم ! من دارم شمارو نگاه میکنم" اونم منو درک کرد به واسطه ی لوچ بودنش و تا آخر تونستم از روی برگه دوستم همرو بنویسم... » :))
● امروزم یه مراقب داشتیم از دسته ی فرفره سانان ، با وزن تقریبی 40 کیلو که با اون مانتوی گشادش ، وقتی یکی از آخر کلاس سوالی میپرسید و این میرفت پیشش ، وسط راه عینهو فرفره برمیگشت اول کلاسو نگاه میکرد :| انقدرم این عملو سریع انجام میداد که چند بارم باد مانتوش به برگم خورد و افتاد :| اصلنم نتونستیم تقلب کنیم :| صفر میشم فی الواقع :|
• خیلی خونسردم ! انگار اصلا اتفاقی نیوفتاده ! ولی به قدری این اتفاقی که واسم افتاده سهمگینه ، که امیدوارم به خیر و خوشی تموم شه! شمام امیدوار باشین و التماس دعا و اینا...
• ضمنا اگر خاطره ای از مراقب هاتون دارید ، از بازگوییش دریغ نفرمایید.