انتزاعیات

یه دفعه خیلی جدی ازش پرسیدم:"دوستم داری؟!" خندید.هنوز اون خندش یادمه.با بقیه خنده هاش فرق میکرد.انگار خودشم خیلی منتظر بود تا اینو ازش بپرسم.توو چشمام نگاه نکرد.سرشو انداخت پایین.دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو آوردم بالا.دوباره با تحکم بیشتری سوالم رو تکرار کردم.
"دوستم داری؟!"
برخلاف دفعه پیش،نمیخندید.توو چشمام زل زد.چشمامو بستم تا با شنیدن یه جمله،یه حرف،یه نشونه،برم به اوج!ولی از قراره معلوم،تصمیمشو گرفته بود.دیگه نمی شد جلوش ایستاد و زانو زد و التماس کرد.
دیگه تصمیمشو گرفته بود...

۹ نظر
bahar ...
۰۶ شهریور ۲۲:۵۲
لعنت به وقتایی که تصمیم شونومیگیرن

پاسخ :

و لعنت به هرچی امید و آرزوست...
نگار :)
۰۶ شهریور ۲۳:۵۵
نمیدونم چی بگم....

پاسخ :

:)
مترسک ‌‌
۰۷ شهریور ۰۸:۱۴
چه تلخ :(

پاسخ :

میخوام تلخ ننویسم ولی دستم به خنده نمیره...
toka. ta
۰۷ شهریور ۱۴:۱۱
آخه نمیذارن که....!

پاسخ :

رقیبان زیادند..:)
Maryam Omidian
۰۷ شهریور ۱۷:۴۸
زیبا و تلخ ....

"کاش یک عمرحسرت به دل نمانم از شنیدن یک دوستت دارم از جانب تو "

پاسخ :

ممنون:)

پس با این حساب،"دوستت دارم":)
Roghaieh ..+
۰۸ شهریور ۰۹:۰۷
آخه چقدر یواشکی ..آروم داغون شدی...چقدر بی رحم بود

پاسخ :

در داستان بله!ولی حقیقت نداره:)
قاسم صفایی نژاد
۰۸ شهریور ۱۰:۴۸
هر که بین ره پشیمان شد ز عاشق بودنش / از پشیمان بودنش حتما پشیمان می‌شود

پاسخ :

عاخی:)
سید مهدی
۱۰ شهریور ۱۴:۱۸
شاید سخت باشه و کسی درک میکنم که چشیده باشد.......خداکنه خدا مارا دوست داشته باشه و به ما ؤاماش بده

پاسخ :

:)
گمنام 613
۱۱ شهریور ۱۸:۱۳
زیبا بود و دردناک

پاسخ :

موچکرات!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان