شنبه ۶ شهریور ۹۵
یه دفعه خیلی جدی ازش پرسیدم:"دوستم داری؟!" خندید.هنوز اون خندش یادمه.با بقیه خنده هاش فرق میکرد.انگار خودشم خیلی منتظر بود تا اینو ازش بپرسم.توو چشمام نگاه نکرد.سرشو انداخت پایین.دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو آوردم بالا.دوباره با تحکم بیشتری سوالم رو تکرار کردم.
"دوستم داری؟!"
برخلاف دفعه پیش،نمیخندید.توو چشمام زل زد.چشمامو بستم تا با شنیدن یه جمله،یه حرف،یه نشونه،برم به اوج!ولی از قراره معلوم،تصمیمشو گرفته بود.دیگه نمی شد جلوش ایستاد و زانو زد و التماس کرد.
دیگه تصمیمشو گرفته بود...