راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان،چند روزی ست مثل خوره افتاده ام به جان فرا گرفتنِ زبان ِ فرانسوی!چراییَش مهم نیست.مهم اتفاقی است که از پس ِ آن برایم رخ داد!قضیه از این قرار است:
طبق معمولِ همیشه که در بازار چرخ میزدم،این بار اما با وسواس بیشتری این کار را انجام میدادم.همین طور به همه جا سَرَک میکشیدم و مغازه ها و ادم هایش را رصد میکردم.
به ناگه صدای خانومی را شنیدم که داشت فرانسوی صحبت میکرد.همان طور مرتب و پشت سرهم صدای"ق" و در پاره ای از موارد صدای"ژ" را از حلقش بیرون میداد!
رویم را برگرداندم و نمیدانم چرا یکهو از زبان مبارکم در آمد که:سوا؟!*
آن خانوم هم که احتمالا دنبال مترجم میگشت و گمان میکرد در ایران هیچ کس زبانش را نمیفهمد،عینهو برق زده ها شد!به سرعت به طرفم آمد!
حالا من استرسی شده بودم و نمیدانستم پا به فرار بگذارم و یا بمانم و یک چیزی بلغور کنم تا شاید بیخیالم بشود!اما چشمتان روز بعد نبیند!هرچه که تا آن لحظه یاد گرفته بودم مثل فواره،از یادم رفت!
آن خانوم هم دست من را گرفته بود و تند و تند فرانسوی صحبت میکرد!
یکهو به زبانم آمد که:ژوسه پغله فِغانسه!*
تا این را گفتم بیشتر شادمان گشت!
حالا مگر ولمان میکرد؟!خلاصه به هر زور و ضربتی بود،به او به انگلیسی فهماندم که:بابا!من سطح ابتدایی ِ فرانسم!جون مادرت از ما بگذر!
*سوا:خوبی؟!
*ژوسه پغله فِغانسه:من فرانسوی بلدم!:|