سه شنبه ۹ تیر ۹۴
دلم خوش است به ناخن های لاک زده ام.به موهای بهم ریختهِ قهوه ایم.که هرچه تلاش کنم،نتوانم گره کورش را باز کنم.
به دعوا کردن های با خواهر و قهرهای بعدش.که خودش بیاید منت کشی و سوال از کپی پیست های یاد نداشته اش!
به خنده های از ته دلم به حرف های برادر!که سرکارم بگذارد با شیرینی های ناپلئونی ِ نگرفته اش!
به دل سوزی های خواهر بزرگم.مدام زنگ بزند از راه دور که"گفتی نتایجت کی میاد؟"
به ناز کردن هایم برای مادر.که بیاید بگوید سرت را بگذار روی پاهایم تا مثل بچگی ات،لوس کنی خودت را برایم.
به پریدن های باشتابم به سمت بابا،وقتی می آید.که بروم وسایلش را از دستش بگیرم و ماچش کنم و او هم قربان صدقه ام برود و بگوید:"دخترِ عسلِ من!چایی داریم؟"
همین یعنی زندگی!بیشتر نمیخواهم.که مارا همین قدر بس است...