مثل باران،بعد از رفتنت،عذاب آور نباش!

از بچگی در کله مان فرو کرده اند که باران بیاید،همه جارا می شوید و تمیز می کند.از همان بچگی،دعا میکردیم برای آمدنش که مبادا در تابستان،جیره بندیمان کنند و ما نتوانیم با خیال راحت،حماممان را برویم و کیسه مان* را بکشیم.

من اما تصورم از باران همان است که می آید تا با رفتنش،بقیه را به عذاب بیندازد!گِل،کثیفی،آب گلالود،همه این ها عذاب آور است.

شاید تنها حسن باران،هنگامِ آمدنش باشد.می شوید و پاک می کند و می برد.

کاش "تو"هم بعد از رفتنت،عذاب آور نباشی...


*قبلا یادمه حموم رفتن،بدون کیسه،مساوی بود با یک سال چرکولک بودن از نظر مامان=))


+سعی میکنم به خودم بقبولونم که همه چی خوبه و من چقدر خوشبختم!!

۱۲ نظر

عشق...

عشق یه چیزیه که هیچ طوری فراغت نداره!خواستن نیس!یه جور جنونه!!مثل عشق به پول!مثل عشق مادر به بچش!اگر کسی ادعا کرد که این طور شده و بعد سرد شد،اون سزاوار مرگه!!


دیشب،بدترین شب زندگیم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

رادیو پاتوق8






نوش جان^__^

نظرتون چیه؟!

استاد معرفت شناسیمون تعریف میکرد که:
یه خواهر و برادری،با هم روابط نزدیک برقرار کردن و خواهره از برادرش،حامله شده و حالا به هر علتی،بچش رو سقط نکرده و اون بچه به دنیا اومده!»
بعد گفت:
«من کاری ندارم به گناهش،حتی کاری ندارم به خونواده اون خواهر و برادر،فقط میخوام ازتون بپرسم که به نظرتون آینده اون بچه چی قراره بشه؟!اون بچه،به هرحال،اسم "حروم زاده" روش هست و تا ابد این اسم روش خواهد موند!این بچه قربانی هوس های یه سری "گرگ نما" شده!چه گناهی کرده؟!
آیا شما دختر خانوما!حاضرین با پسری که این لفظ روشه،ازدواج کنین؟!شما آقا پسرا چی؟!حاضرید برید خواستگاری دختری که چنین گذشته تلخی داشته؟»

بعد یه ذره که فکر کردم،دیدم واقعا نمیشه کاریش کرد!اگر بچه رو بُکُشی،خوب گناه داره و باس دیه بدی و هزار جور بند و بساط دیگه.و اگر هم نکُشی،این روزگاره که اونو از پا درمیاره!روزگار و نگاها و تفکرات مردمش!

+نظر شما چیه؟!باس چه برخوردی کرد با خواهر و برادر؟!
عایا باید اون بچه رو نگه داشت؟!
اگه به دنیا بیاد،آبرویی واسش میمونه؟!
۳۱ نظر

فرهنگ اتوبوس سواری

شرط میبندم نادون ترین افراد،اونایی باشن که سوار اتوبوس میشن و کارت میزنن و همون جا می ایستن،بدون اینکه ذره ای جا به جا شن!خوب عسسسلم!بالا جا هست.برو که فشار فشورت ندن:|


+جالب اینجاست وقتی ازشون میخوای که تشریف ببرن چند قدم بالاتر،چنان نگاهی میکنن که انگار زامبی دیدن:| و بعد با اکراه،چند قدم،فقط"چند قدم"میرن بالاتر!مزخرررررررفِ نادونِ دون پایه مزدوووور بی در و پیکر بدددبخخخخ:|

۲۷ نظر

من رای میدهم

مهم نیست که چقدر در تنگنا قرار داریم.

مهم نیست که وضع اقتصادیمون چطوریه.

مهم نیست که فلان جبهه راجع به جبهه دیگه چی گفته.

حتی مهم نیست که به کی رای میدیم.

مهم اینه که برای "ایران"و به عشق آبادانیش،میریم پای صندوق های رای.


+حسی که یک رای اولی داره مثل اینه که مادر یک دختر بچه کوچولو،بهش بگه میرم بیرون،مراقب اوضاع خونه باش!همون قدر که قند در دل اون دختر آب میشه،در دل منم صد برابر داره آب میشه!


قسمت "من" نشد این عشق،حلالت...

-عشقی که آدم رو خاکستر نشین کنه،"نفرت"میشه!


-وقتی انقدر به در و دیوار میزنی که نمیشه یک کاری،حتما قرار نیست که بشه!ختمش کن این قائله رو...


+چرا من "الان"باس شهرزاد ببینم ای خدا؟!کرمت رو شکر:)


++قسمت "من"نشد این«عشق» حلال"ت"باشد...


حالم بده!احوالم بده...

دانشگاه شروع شده ولی انگار واسه من تموم شده!اون اوایل فکر میکردم همه دانشجوها تنها هدفشون درس خوندنه ولاغیر!یعنی فکر میکردم عده کمی باشن که هدف دیگه ای داشته باشن ولی الان فهمیدم کاملا اشتباه فکر میکردم و کاملا برعکسه!!

این روزا حالم اصلا خوب نیست.حس میکنم جایی قرار دارم که نباید قرار میداشتم.حس میکنم تو جمعی که هستم،فقط "من"نمیتونم روابط خیلی خیلی خیلی نزدیکِ یه دختر با یه پسر رو درک کنم!

خوابگاه و بچه هاش خیلی واسم عذاب آور شده!نه میتونم ازشون جداشم و نه میتونم همراهشون باشم.

دیشب برای اولین بار تو خوابگاه گریه کردم.یادمه شبِ اولِ خوابگاه،همه گریه میکردن به جز من!ولی الان همه میخندن به جز من!!

یه مسئله دیگه هم خیلی ذهنم رو مشغول کرده...اینکه یکیو دوست داشته باشی ولی انگار نداشته باشی!!یا اون دوستت داشته باشه ولی انگار نداشته باشه!کلا مقوله "عشق"چیز عجیبیه!خوب؟:))


+واسم دعا کنید.دارم به مرز افسردگی نزدیک میشم...

+طاقچه ای که نشه توش حرفای دلتو"واضح"بزنی،باس بذاریش لب طاقچه گرد و خاک بخوره...

۴۱ نظر

ازدواج کردی؟!نه متاسفانه!

دیروز عقدی پسرعموم بود.وقتی رفته بودیم محضر،عاقد،مثل این بازیگرای هالیوودی بود!روحانی نبودا!!اصلا انقدر باحال خطبه عقد رو میخوند من رفته بودم تو خلسه!!انگار مثلن داشت شاهنامه خونی میکرد!!درون حد:))

بعد دخترعموم،به من برف شادی داده بود و سپرده بود که هروقت عروس خانوم بله رو گفت،من رو سرشون برف شادی بزنم!(این طور چیزارو معمولا میدن بچه ها و کوچیکترا :| نمیدونم فازش چی بود ک به من گفت!)منم منتظر بودم که بله رو بگن عروس خانوم.بالاخره گفت و منم خاااااااااالی کردم برف شادی رو!بعد عاقده دعوام کرد:( گفت این حرکات چیه خانوم محترم؟حالا منم جلو جمع استرسی شده بودم!گفتم:خوب خونواده دوماد امر کرده بودن منم اطاعت امر کردم!بعد ازم پرسید:شما ازدواج کردی؟!(خیلی یهویی بود!اصلا انتظار چنین سوالی نداشتم ازش!!)منم هول شده بودم و گفتم:

«نه متاسفانه!»

جمع منفجر شدا!!!!بعدم عاقد سرش رو تکون داد و انگار تاسف بخوره اون طوری بود:((


+خوب هول شدم من:| خیر سرم میخواستم بگم نه خوشبختانه:| عححححح:|

+تق -__-

۳۰ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان