الان که این مطلب رو میخونید،بنده مسافرتم.بعد از 11 ساااااال،رنگ شمال رو میبینم.سلمان شهر...
یک سال از دوست داشتنش میگذره.یادمه سال گذشته که اعتکاف عید ثبت نام کردم واسه کنکور،تایم استراحتم که می شد،اسمشو مینوشتم تو جزوه هام!رفیعه اند ... ذوق میکردم و دوباره انرژی میگرفتم و شروع میکردم به درس خوندن.
یک سال از دوست داشتنش گذشت و من هنوز جرات نکردم تمام توانمو جمع و ضرب کنم تا بهش بگم!اسمشم "غرور"نمیذارم.یه "ترس"هست!ترسی که شاید بعدا پشیمونم کنه...
واسش بهترین هارو آرزو میکنم و امیدوارم سالم باشه همیشه...
+سر سفره هفت سین،از همتون نام خواهم برد.شما هم اگر دوست داشتین،اون گوشه موشه های دعاتون،اسم منِ حقیر هم بیارین.
به قدری الان ذوق زدم از شنیدن این خبر،که اشکام همین طور داره میریزه و نمیدونم چطور این خبر رو بنویسم:))))))))))))))
از بچگی باهم بزرگ شدیم.نمیگم "مثل"دو خواهر!ما "دقیقا" دو خواهر بودیم و هستیم.عاشق دیوونه بازی هاشم.یعنی از منم دیوونه تر و شاد تره=))))))هیییییچ وقت ندیدم خودشو بگیره.هییییچ وقت!یعنی من اگر جای اون،رتبه 158 تجربی منطقه 1 میشدم،"قطعا" غرور سر تا سر وجودم رو میگرفت و خودمو از همه برتر میدیدم.ولی تا الان که سال دوم رشته پزشکیه،من ذره ای غرور ندیدم ازش.
چقدر راجع به ازدواج باهم حرف میزدیم!از اینکه چطور همسری میخوایم و یه سری حرفای دیگه=)))
من بهش میگفتم اسم"علی"میخوره به اسمت که همسرت باشه!اونم به من میگفت"رامین":|
خلاصههههه که،بهترین،صمیمی ترین،ناب ترین و خواهر ترین رفیقم که از قضا دختر داییم هست،مزدوج شده:)))))))
زهرا جان!از عمیییییق ترین جای قلبم،واست آرزوی خوشبختی میکنم^____^
+ایشون رو یادتون هست؟!
چند شب پیش،تو یکی از گروه های تلگرامی،از خاطرات مدرسه میگفتیم.منم اونجا یه خاطره تعریف کردم که ملت حسابی "بشاش"شدن!!گفتم واسه شما هم تعریف کنم،باشد که "بشاش"شوید=))
سوم دبستان که بودم،یه روز حسابی نوشیدنی خورده بودم و تا خرخره پُر بودم.رفتم دستشویی ولی از شانس بَدَم،دقیقا همون دستشویی،شیر آبش قطع بود.منم بچه بودم دیگه.نمیدونستم چه کنم.داااااد زدم و گفتم:«یکیتون همرو بیرون کنه از دستشویی تا من برم خودمو برسونم به دسشویی بغل!»دوستم همرو بیرون کرد از محوطه.در ورودی اونجا رو هم بست.منم همین طور که نشسته بودم(با همون وضع)،خرامان خرامان اومدم بیرون.سرمم پایین بود.دقیقا تا جای دسشویی کنار،خودمو رسوندم.سرمو که آوردم بالا،دیدم یه ایل دارن با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم میکنن.منم تو همون حال،زدم زیر گریه!
دیگه یادم نمیاد چقدر اون روز،مدرسمون تلفات داد!!!=))
+ای کسی که از پشت بهم خنجر زدی و در دسشویی رو باز کردی!امیدوارم بری دسشویی،آب داغ،علامتش آبی باشه،بسوووووووزی:|
کمی به گذشته برمیگردم.درست همان جایی که قرار بود کتاب بیشتر بخوانم.همان جایی که قرار بود دانشجوی تاپ ترین دانشگاه مشهد شوم.همان جایی که قرار بود وقتم را با خانواده ام بگذرانم.قرار بود اخلاق گَندم را تغییر دهم.قرار بود عاشق نشوم.دل نبندم.قرار بود قهر نکنم.لوس نباشم.گول عواطف و احساسات آدم ها را نخورم.ساده نباشم.قرار بود پدربزرگم را سرحال ببینم.قرار بود آشپزی یاد بگیرم.گواهی نامه،زبان روسی،کامپیوتر و...
کمتر از یک هفته به پایان سال مانده و من در حسرت این "قرار ها" به سر می برم...
+نفیسه تو سلف بهم گفت:«رفیعه!یه ذره بزرگ شو!»بهش گفتم از چه لحاظ بزرگ شم؟!گفت:«ژستِ تو عکسات،مثل بچه هاس!دستاتو روهم میذاری و سرتو کج میکنی!»من دیگه حرفی ندارم!اگر شما دارین،بگین=))
+باز دوباره ما داب اسمش ساختیم.خدایا!این شادیارو ازمون نگیر خوب؟:))
+باز عید،باز خونه تکونی،باز اعصاب خوردی!(حالا دست به سیاه و سفیدم نمیزنما!ولی خوب کلا از این کار متنفررررررم)
+انقدر این روزا خوابم زیاد شده،مامان نگرانه!فکر میکنه معتادی چیزی شدم!همش میگه رفیعه!خوبی؟!چرا انقدر میخوابی؟=))
+یه پسره دیروز اومد بهم گفت من هم ترم شمام!منتهی کلاسام یه طوریه که نمیتونم زیاد حضور داشته باشم!ممکنه شمارتونو داشته باشم هماهنگ کنم که کدوم استاد اومد یا چی گفت و اینا؟!منم تو رودربایستی بهش دادم!زشت نبود؟!Oـo
+مرسی از استادا که موجبات خنده رو واسه سایرین فراهم میکنن!عاخه کجای اسم من به "شریفه"میخوره؟!دو بینی ام داشته باشه،باس حداقل یه"رقیه"ای،یه "فهیمه"ای چیزی بخونه!"شریفه"عاخه؟! -___-
+این روزا ساعت جفت زیاد میبینم!"عزیزم!منو شرمنده میکنی انقدر به فکرمی!یه ذره به کارای دیگت برس،باشه؟"
+و چقدر خوبه ادم دوستایی داشته باشه که از خواهر بهت نزدیک ترن!حتی شده از جنس مجازیش^__^