بی شعور
عوضی
احمق
بی نزاکت
خر
کثافت
بی فرهنگ
نادان
کوته فکر
دون پایه
مزدور
بی شعور
عوضی
احمق
بی نزاکت
خر
کثافت
بی فرهنگ
نادان
کوته فکر
دون پایه
مزدور
وقتی بچه بودم،حدودا شش ساله،از بابام خیلی حساب میبردم.هنوزم همین طوره ولی خب اون موقع به خاطر "چارتا بابا" از پدرم میترسیدم.آره!"چارتا بابا".
مثلا وقتی مادرم رو اذیت میکردم و ظهر ها که اون میخواست بخوابه،شیطنتم گل میکرد،بهم میگفت:بذار برم چارتا بابا رو بیارم!همین جمله کافی بود تا من سر بر بالین بذارم و وانمود کنم که خوابیدم.
وقتی پدرم ماموریت میرفت و برای مدت زیادی نمیدیدمش،بازم این چارتا بابا به دادم میرسید و شبا با "چارتا بابا" میخوابیدم.
حتی وقتی بابا،برادرم رو بیشتر از من تحویل میگرفت،میرفتم گله و شکایتم رو پیش چارتا بابا میکردم.
چارتا بابا،چهار عدد عکس سه در چهار از پدرم بود که کنار هم قرار گرفته بود.مثل چهار تا کوه که به هم وصل بود.چهار تا رفیق که هرجا میرفتی،باهات میومد.اما الان از اون چارتا بابا،فقط یک بابا مونده که پیر و فرسوده شده!از اون چار تا بابا،یک بابا مونده که دیگه ترس نداره.از اون چار تا بابا،یک تا بابا مونده.یکتا...
+به بهانه سالروزت
چند وقت هست که خاطره خنده دار و طنزناک(!)تعریف نکردم!ولی الان یهویی دلم خواست تعریف کنم:
اول دبیرستان بودم.یه روز واسه نماز ظهر و عصر،با بچه ها رفتیم نماز خونه!طبق معمول حاج آقا اومد و نمازش هم بست اما در کمااال ناباوری(و نه ناباروری)دیدیم که دو رکعت خوند!و سلام داد!!!
ماهم همگی به هم مینگریدیم که خدایا!مگه صبحه الان؟!چی شده؟!حاجی تب داری؟و...
بعد دیدیم حاج آقا بلند شد،ایستاد،خیلی سورانه و اعتماد به نفسانه،گفت که دوستان!من عذر میخوام.یادم رفته وضو بگیرم!!!!!!
حالا قبلش هم حاج آقا یه مدرسه دیگه امام جماعت بود!دیگه الله اعلم...:))))))
بعد تر نوشت:یعنی منو دوستام شل شده بودیم از شدت خنده!حالا ناظم و معلما هم خندشون گرفته بود ولی میومدن هی تذکر میدادن،اصالتشون حفظ شه!:|
خیلی بعدتر نوشت:خدایا!اگه تعبیر اشتباه کردیم،مارا مورد عفو و رحمت و مغفرتت قرار ده!آمین یا رب العالمین...
میدونی چیه؟!همه ما آدم ها یه کسی رو داریم که مثل خودمونه و در درون قلبمون زندگی میکنه و همیشه پشتمونه.
مثلا من،یه رفیعه درون دارم که دلم خوشه به بودنش!به اینکه پشتمه همیشه.حتی وقتی هیچ کسی نیست.حتی وقتی هیچ کسی خبر نداره ازم و تنها تر از همیشه ام!
من و رفیعه درونم باهم خیلی خوبیم.همیشه کنارمه.دوستم داره بی منت.بی تملق(این از همش مهم تره)
حالا این برای توهم هست!هیچ وقت یادت نره!اون مثل بقیه آدم ها نیست!!اون واسه خود خود توئه.توهم واسه اون!
هرکسی ام تنهات بذاره،شرایط هرچقدرم سخت باشه،تو یه "رفیعه"، "بهاره"،"مهدی"،"عباس" و.. داری!قدرشو بدون.مثل خودت بی نظیره...
دستام رو به هم گره زده بودم.میدونستم اگه حرفی بزنم شاید واسم گرون تموم بشه.میدونست واسه چی اومدم پیشش.میدونست و لب نمیزد.سرد بود.درست یادم نیست.ولی اول چله زمستون بود.برف نمیومد ولی سرما تا پوست استخونت نفوذ میکرد.خواست کاپشن پشمیش رو بندازه روم.خودم رو عقب کشیدم.میدونستم اگه قبول کنم دیگه تمومه!دوباره روز از نو و روزی هم از نو.یه ترسی تو وجودم بود که مانع میشد حرفم رو بزنم.حرفی که شاید برای اون خوشایند نبود!ولی برای من عین آزادی بود.میتونستم خودم انتخاب کنم.حق انتخاب با خودم باشه!بهش گفتم پوریا برو!الان بری خیلی بهتر از چند وقت دیگه ست.گفت بهش فکر کردی؟!گفتم آره خیلی.گفت خیلی وقته بهش فکر کردی نه؟!سرم رو انداختم پایین.لبم رو گزیدم.فهمید از اولم دلم جای دیگه گیره.فهمید از اولم اومدنش بیخود بوده.شرمندش شده بودم.نمیخواستم بیشتر ادامه بدم.پا شدم و چند قدم رفتم جلو تر.بهش گفتم.همه چیو.گفتم:من سعید رو دوست دارم.انقدری که نمیتونم به جز اون به کس دیگه ای فکر کنم!ولی بهش نگفتم تا حالا.روم نمیشه بگم.میترسم.میترسم از اینکه اون از من خوشش نیاد.ولی دلم خوشه به همین دوست داشتنش!به همین که من اونو بخوام و اون شوت باشه!!
اشکام سرازیر شده بود.دیدم یه صدای آشنایی صدام میزنه.برگشتم.سعید بود.لال شده بودم.نمیتونستم چیزی بگم.همه چیو فهمیده بود.اونم گریه میکرد.
از دور دیدم پوریا داره میره!به سعید گفته بود:داداش!مراقبش باش...
+از سری خیال پردازی های ذهن آشفته نویس این روزهایم...
در حال حاضر در بدترین وضعیت ممکن هستم اونم در چند سال گذشته!!به معنای واقعی کلمه حالم "افتضاحه"!
عملا ر ی د م تو این زندگی که حتی خودم نمیتونم بسازمش!خودم نمیتونم تصمیم بگیرم!خودم نمیتونم گلچین کنم افراد رو!نمیتونم بگم فلانی برو!نمیتونم بگم فلانی بیا!نمیتونم بگم فلانی دوستت ندارم!نمیتونم بگم فلانی عاشقتم!
میدونی مثل چی می مونه؟!مثل این می مونه که سر قبری که خالیه(و میدونی که خالیه) داری ضجه میزنی!مثل پرنده ای ک پر و بالش رو زدن و ازش میخوان پرواز کنه!خیلی مضحکه مگه نه؟!
کاش می شد برگردم درست به بیست سال قبل!باور کن مثل آدم میساختمش.از اول.از صفر...
عاشق شده بودم.از نوع حادش.هفته ای سه بار میدیدمش.هرجا که میرفت دنبالش بودم.از این کلاس به آن کلاس.از این طبقه به آن طبقه.ماهی یک بار برایش کادو میگرفتم.خانواده،دوست،آشنا،غریبه،همه و همه ملامتم میکردند.هرچند خواهرم بیشتر از همه درکم میکرد.چون تجربه داشت.وارد بود.برایش از "او" حرف میزدم.میگفتم:وایی نمیدانی سر کلاس چطور به من نگاه میکرد.نمیدانی در کلاس چقدر اکتیو بودم.تو نمیتوانی درک کنی که به من لبخند زد.خندید.وقتی گفت برو از فلان جا فلان چیز را بیاور ،دلم قنج رفت.میخواستم بروم جلوی آن همه آدم بغلش کنم و یک ماچ ابدار از آن چهره خندان و بشاشش بگیرم.اما این ها همه،سه سال طول کشید.بعد فراموشش کردم.همه آن دیوانه بازی هایم را فراموش کردم.الان که به گذشته نگاه میکنم خنده ام میگیرد!آخر مگر می شود عاشق شد؟!آن هم عاشق دبیر زیست دبیرستانت!
+سرکار خانم رنجبر! به من درس زندگی و اخلاق دادین در کنار زیست شناسی.ان شا الله سالیان سال پاینده باشین.روزتون مبارک:)