عاشق شده بودم.از نوع حادش.هفته ای سه بار میدیدمش.هرجا که میرفت دنبالش بودم.از این کلاس به آن کلاس.از این طبقه به آن طبقه.ماهی یک بار برایش کادو میگرفتم.خانواده،دوست،آشنا،غریبه،همه و همه ملامتم میکردند.هرچند خواهرم بیشتر از همه درکم میکرد.چون تجربه داشت.وارد بود.برایش از "او" حرف میزدم.میگفتم:وایی نمیدانی سر کلاس چطور به من نگاه میکرد.نمیدانی در کلاس چقدر اکتیو بودم.تو نمیتوانی درک کنی که به من لبخند زد.خندید.وقتی گفت برو از فلان جا فلان چیز را بیاور ،دلم قنج رفت.میخواستم بروم جلوی آن همه آدم بغلش کنم و یک ماچ ابدار از آن چهره خندان و بشاشش بگیرم.اما این ها همه،سه سال طول کشید.بعد فراموشش کردم.همه آن دیوانه بازی هایم را فراموش کردم.الان که به گذشته نگاه میکنم خنده ام میگیرد!آخر مگر می شود عاشق شد؟!آن هم عاشق دبیر زیست دبیرستانت!
+سرکار خانم رنجبر! به من درس زندگی و اخلاق دادین در کنار زیست شناسی.ان شا الله سالیان سال پاینده باشین.روزتون مبارک:)