وقتی بچه بودم،حدودا شش ساله،از بابام خیلی حساب میبردم.هنوزم همین طوره ولی خب اون موقع به خاطر "چارتا بابا" از پدرم میترسیدم.آره!"چارتا بابا".
مثلا وقتی مادرم رو اذیت میکردم و ظهر ها که اون میخواست بخوابه،شیطنتم گل میکرد،بهم میگفت:بذار برم چارتا بابا رو بیارم!همین جمله کافی بود تا من سر بر بالین بذارم و وانمود کنم که خوابیدم.
وقتی پدرم ماموریت میرفت و برای مدت زیادی نمیدیدمش،بازم این چارتا بابا به دادم میرسید و شبا با "چارتا بابا" میخوابیدم.
حتی وقتی بابا،برادرم رو بیشتر از من تحویل میگرفت،میرفتم گله و شکایتم رو پیش چارتا بابا میکردم.
چارتا بابا،چهار عدد عکس سه در چهار از پدرم بود که کنار هم قرار گرفته بود.مثل چهار تا کوه که به هم وصل بود.چهار تا رفیق که هرجا میرفتی،باهات میومد.اما الان از اون چارتا بابا،فقط یک بابا مونده که پیر و فرسوده شده!از اون چار تا بابا،یک بابا مونده که دیگه ترس نداره.از اون چار تا بابا،یک تا بابا مونده.یکتا...
+به بهانه سالروزت