این خواب های پر احساس

دیدین بعضی وقتا ،یه خواب هایی میبینین که حتی بعد از اینکه بیدار شدین هم،وقتی یادش میوفتین،قلبتون مالامال از احساس و عشق میشه؟!
مثلا خود من!خواب دیدم با "تو" ازدواج کردم.اوایل نامزدیمون بود.فامیل درگیر دعوت کردن و پاگشایی های مرسوم بودن.خونه ی عمو دعوت بودیم.من رفته بودم تا لباس هامو عوض کنم.دختر عمو واست چای آورد.
-"بذارین خانومم بیاد؛باهم چای بخوریم"
و من از گوشه اتاق به "تو" نگاه میکردم و "تو" همه ی حواست پیش من بود.
راستی چقدر ریش پروفسوری بهت میاد!

۹ نظر

انتزاعیات2

بچه که بودم،کارم شده بود غبطه خوردن به موهای بلندِ بافته شده ی دوستام!اصلا وقتی بچه ای رو میدیدم که موهاش بلنده و خرگوشی بسته،یه حالی میشدم که قابل وصف نیست!شاید بشه اسمشو گذاشت حسادت.آره فکر کنم حسودیم می شد!
حتی وقتی به مادرم میگفتم:"من مویِ بلند دوست دارم"،میگفت:"بذار هر وقت بزرگ شدی اون وقت موهات رو بلند کن..."

بزرگ شدم.بیست و اندی ماهه!امروز و فردا اما،با موهایِ بلندِ تا کمر بافته شده ام،باید خداحافظی کنم.آخه مراحل شیمی درمانیم نزدیکه...

۱۳ نظر

اندر مصائب کات کردن

یکی از عجایب هشت گانه ی عالم اینه که درست یک روز، قبل اینکه جایی کارت گیر کنه و گره ی این کار فقط و فقط به دست خونوادت باز میشه،باهاشون کات(!) میکنی بدون ذره ای آگاهی از رخداد ها و حوادث آینده!!

+عای بگردوم حکمتته خدا:))))

۱۳ نظر

سین مثل ستاره!

شب که از نیمه میگذره،یه سکوتی حکم فرما میشه که آدم میتونه بیشتر و بیشتر به برنامه هاش فکر کنه.در واقع تمرکزت بالا میره.حتی میتونی با نگاه کردن به ستاره ها،به خیلی چیزا پی ببری که منجم های خبره هم تاحالا بهش پی نبردن!!جدی میگم...ببین!مثلا من به یکی از ستاره ها که نگاه کردم،فهمیدم عاشقه!عاشقه ستاره بغلیش!جالبه نه؟!
ستاره ها اگه عاشق بشن،رسوا میشن!میدونی چرا؟!چون مدام چشمک میزنن و به معشقوقشون میگن:"دوستت دارم،دوستت دارم،دوستت دارم" .هی چشمک میزنن و مدام این رو تکرار میکنن!
کاش ما آدم ها هم بدون هیچ محدودیتی،به معشوقمون مدام چشمک میزدیم و میگفتیم:"دوستت دارم،دوستت دارم،دوستت دارم"...

۸ نظر

تلنگر 12

بعضی وقتام هست که یه شخص،یه اتفاق خوشایند،یه خبر، میتونه تمام مشکلاتت رو از یاد ببره:))))


+ممنونم شخص!ممنونم اتفاق خوشایند!ممنونم خبر^__^

طنزیجات

بدترین قسمت یه مهمونی میدونی چیه؟!
اینه که سر سفره نشستی.با مهمونام خیلی رودربایستی داری!مشغول خاطره گفتن هستی از اولین روز دانشگاهت!بعد یهو،وسط همون خاطره،میبینی یه عده دارن سرفه میکنن؛یه عده ی دیگه،چشم و ابرو بالا میندازن و عده ای دیگه،قدری چشم هاشون رو ریز کردن و یه لبخند مایل به ژکوند هم روو لباشونه!عده ی آخر که شامل نزدیکان نزدیک خودت هستن(شامل پدر و به طور ویژه تر،مادر) دست هاشون رو به لبشون نزدیک کرده و یه چیزی رو پاک میکنن!
بععععد تازه اونجا دو هزاریت میوفته که قضیه چیه!
علاوه بر اینکه از خیر ادامه ی اون خاطره هه میگذری،تا آخر ناهار/شامت،پس از بردن هر لقمه به سوی دهان مبارک،دستت رو میکشی روی ناحیه ی مذکور،که مبادا مثل دفعه قبل برنج یا سبزی یا تلفیقی از هردو،گیر نکرده باشه!!!!

۱۱ نظر

تلنگر11

من چی بگم بهت الان؟!الان منتظری گریه کنم؟!شکوه کنم؟!اصلا دوست داری ضجه میزنم واست!چطوره؟!کافیه دیگه آخه قوربونت بشم:))))
به جون خودت کم آوردم!!!ببین "من" کم آوردم هاااا یعنی میخوام بگم چقدر عذاب بهم وارد کردی دیگه!=))


یعنی به قدری زندگیم گره خورده به هم که خودمم توو کفش موندم!که واقعا این زندگیه منه؟؟!یا یکی دیگم در کالبد خودم؟؟!
همیشه فکر میکردم زندگی با خنده میگذره.اصولا معتقد بودم دنیا و حوادث اطرافش رو نباید سخت گرفت اما الان میفهمم دنیا خیلی بزرگتر از اونیه که فکرشو میکردم!شایدم من زیادی واسه این دنیا و مشکلاتش کوچیکم!نمیدونم...


یکی از کوچکترین گره های درحال حاضر زندگیم،احتمال اخراج شدنم از دانشگاست!!!دلیلش هم نمره و مشروطی و این چیزا نیست!یه عالمهههه سو تفاهم مختلف کنار هم جمع شدن و انگشت اتهام رو سمت من نشونه گرفتن.در حالیکه اگر اصل ماجرا (که یک پروسه طولانیه و شاید ده ها پست بطلبه برای بیانش) رو بگم،خیلی هاتون میگین:"خب!!تو این وسط چه کاره ای؟!"

+هرچند به دعا اعتقادی ندارم(یعنی داشتم اما الان دیگه نه) ولی نیازمند آرزوهای خوب هستم برای خودم از جانب تک تک شما سروران.سپاس:)

دومین دیدار

بعد از یک نزاع شدید و ناراحتی بعد از اون،بعد از درگیری ذهنی و فکر کردن به این نکته که الان کجاست و چه میکنه،بعد از یک مدت مدید روزه سکوت گرفتن با همه،بعد از این تابستون لعنتی و برداشتن ترم تابستونی و گذروندن امتحان ها در گرمای سوزان مرداد و اوایل شهریور...
یک قرار،یک دیدار،یک دوست مجازی میتونه حال و هوای گند و مزخرف این چند ماه رو از سرت بیرون کنه و برای ساعاتی(تاکید میکنم،برای ساعاتی) به آرامش برسونتت.

به همراه دختر داییم از خونه زدیم بیرون.اما از اونجایی که مقوله "شانس" در زندگی من،با واژه ای به نام "بدبختی" هم طراز شده؛بارون شدیدی شروع به باریدن کرد و مثل موش آب کشیده (موش!چقدر خاطره دارم باهاش!!!!) شدیم.به نحوی که مجبور شدیم چند دقیقه ای توقف کنیم و منتظر بشیم تا بارون بند بیاد!




+نمونه ای از باران شدید:)))


برای بار دوم بود میدیدمش.گرم،صمیمی،آروم،راحت،بعضا شر و شلوغ:)
مغازه هارو یکی پس از دیگری فتح میکردیم و از اینکه قصد خرید نداشتیم ولی همه اجناس به چشممون زیبا و مناسب میومد،حرص میخوردیم=))

به یمن شادی پس از دومین دیدار،بستنی شاد گرفتیم و سرخوشانه سلفی گرفتیم؛)




+یک روز شاد با بستنی شاد(مثل این تبلیغای تلویزیون)



+سلفی من و نگاری:) گفتم خودم یکم متفاوت باشم:دی


++++مرسی نگار!خوش گذشت خیلی دختری:))

۱۰ نظر

تلنگر10

لعنتی ترین چیز ، نگاه به عقربه های ساعته؛وقتیکه جلوی آینده زانو زدی و تسلیمش شدی...

+تنهام.خیلی تنها.تعداد کلماتی که امروز توو خونه به کار بردم،پنج عدد بود!کی باورش میشه؟!

الان دقیقا وات د فاز؟!

یعنی قوربون قد و ایضا بالای اون دانشجوی دختری برم که ابراز دلتنگی خودش رو از دانشگاه اعلام میکنه و روز شماری میکنه برای رسیدن به این اتفاق عظیم!!ولی همچنان معتقده که دانشجو هایی که هفته اول میرن،بچه محسوب میشن و باید بهشون القاب و عناوینی داده بشه که دیگه مرتکب این عمل ناشایست نشن!!!!!
خیلی خوبی گل من(با لحن قیمت در دورهمی بخونید) :|

۲ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان