دستانم را گرفت.خیلی محکم.فهمیدم بازهم مثل همیشه میخواهد چیزی بگوید.دستش را گرفتم و گذاشتم روی قلبم.تندتر زد.خندیدم.دستم را زدم به صورتش تا نوازشش کنم.اشک میریخت.پاک کردم.کاش میتوانست دردش را بگوید.کاش میتوانستم چشمانش را ببینم...
راستی بهتان گفتم که آماسای و کاری در ماه مه قبل ازدواج کردند؟!آنها هنوز هم همین جا کار میکنند ولی تا آنجا که من فهمیدم هردوشان اخلاقشان خراب شده!قبلا وقتی آماسای با پای گل آلود وارد خانه میشد،کاری میخندید ولی حالا اگر ببینید چطور دعوا میکند!تازه؛دیگر موهایش را فر نمیکند.آماسای هم که با شور و علاقه هیزم می آورد و قالی هارا میتکاند،اگر الان این کار را ازش بخواهید غر میزند!کروات هایش هم که قبلا سرخ و ارغوانی بود،از کثیفی،تیره و قهوه ای شده است!
من تصمیم گرفته ام هیچ وقت شوهر نکنم.ظاهرا شوهر کردن اخلاق آدم را رفته رفته خراب میکند!
+جودی زد زیر حرفش!ولی من نمیزنم...
خوشی های بزرگ زیاد مهم نیست.مهم این است که آدم بتواند با چیزهای خیلی کوچک خوش باشد!
باباجون!من رمز واقعی خوشبختی را کشف کرده ام و آن این است که باید برای "حال"زندگی کرد و اصلا نباید افسوس"گذشته"را خورد یا چشم به "آینده"داشت.بلکه باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد.
من میخواهم هر ثانیه از زندگی ام را خوش باشم.میخواهم وقتی خوش هستم،بدانم که خوش هستم.
بیشتر ِ مردم،زندگی نمیکنند.فقط باهم مسابقه ی دو گذاشته اند.میخواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن،آن قدر نفسشان بند می آید و نفس نفس میزنند که چشمشان زیبایی ها و آرامش سرزمینی را که از آن میگذرند،نمیبینند.و بعد یک وقت چشمشان به خودشان می افتد و میبینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمیکند به هدفشان رسیده اند یا نرسیده اند.
من تصمیم گرفته ام که سر راه بنشینم و حتی اگر هرگز نویسنده ی بزرگی نشوم،یک عالم خوشی های کوچک زندگی را روی هم تلنبار کنم.تاحالا همچین فیلسوف بعداز اینی دیده بودید؟!
ارادتمند همیشگی شما:جودی
+رمان بابالنگ دراز اثر جین وبستر
++شخصیت جودی ابوت خیلی بهم نزدیکه!عاشقتم جوووووووودی^_^
+++انقدر این تابستون واسم مزخرف بود ک الان ک داره تموم میشه،همزمان دارم چارتا کتاب میخونم ک لااقل بگم ی کاری کردم تو این مدت...
امروز واقعن دلم شکس!تا حالا اینجوری نشکسته بود!تا حالا انقدررررررر ب خاطر حرف یکی گریه نکرده بودم!خعلی حرفت سنگین بود برام آبجی!خعلی...
کلن سوتفاهم شده بود!نذاشدی توضی بدم واست.صاف رفدی و تو بوغ و کرنا کردیش...
حرف دیگرون واسم مهم نی!حتا اینکه راجبم چی فک میکنن هم مهم نی!
از بچگی بم یاد دادن بسپارمش ب خدا!ب خود خودش...
+مذرت میخام اگ حرفی زدم ک ناراحت شدین!از همگی عذرخاهی میکنم:)