گندش بزنن:|

ی نتیجس دیه:| بدم میاد هی لف میدن:|

ایش

من بزرگ شدم!

بچه که بودم،خیلی دوست داشتم"بزرگ"خطابم کنند.به خاطر جثه ریزه میزه ام؛پسرخاله هام بهم میگفتن "خاله ریزه"!تا اینو میگفتند زود میزدم زیر گریه.(راستش خیلی لوس بودم.شاید یه دلیلش ته تغاری بودنم باشه!)میگفتم:«من بزرگ شدم.انقدر نگین خاله ریزه،خاله ریزه!»اونا هم از لجم بیشتر میگفتند و منم بیشتر تر گریه میکردم!
یه دوچرخه داشتم.عاشقش بودم.یعنی اون دوچرخه ته ته ته زندگیم بود.انگار با اون،خوشبخت ترین فرد روی کره زمین بودم.تا اینکه یه روز لاستیکش پنچر شد.انگار قلبم با اون پاره شد!میدونستم تعمیرش طول میکشه.دیگه شوق و ذوق نداشتم صبح ها زود بیدار شم.عصرها،غیر از عموپورنگ دیدن،کار دیگه ای نمیکردم.به چشم یه مشکل بزرگ نگاه میکردم بهش...دیگه دوست نداشتم بهم بگن :«بزرگ شدی»چون میدونستم خیلی باید سختی بکشم.خیلی باید دوندگی کنم.تلاش کنم.اگه بهم میگفتن"بزرگ"،دیگه نمیتونستم با جلیل و یونس دوچرخه سواری کنم.دیگه نمیتونستم با جواد اتاری بازی کنم.نمیتونستم تو کوچه طناب بزنم.
ولی الان دوست دارم بهم بگن"بزرگ شدی!".دیگه دوست ندارم "خاله ریزه"صدام کنن.افتادم تو گود زندگی.میخوام تا آخرش برم ببینم چی میشه....

+برام دعا کنین:)
۱۲ نظر

توکلت علی الله




+برای همه کنکوری ها دعا کنین لدفن:)

من چی بگم عاخه؟!

۱۹ نظر

تعجیل در فرجش،صلوات!

کنعان دل، بدون تو شادی پذیر نیست

یوسف! ظهور کن که پریشان شدن بس است

"محمد فردوسی"


یک عاشقانه آرام

دستانم را گرفت.خیلی محکم.فهمیدم بازهم مثل همیشه میخواهد چیزی بگوید.دستش را گرفتم و گذاشتم روی قلبم.تندتر زد.خندیدم.دستم را زدم به صورتش تا نوازشش کنم.اشک میریخت.پاک کردم.کاش میتوانست دردش را بگوید.کاش میتوانستم چشمانش را ببینم...

۳۱ نظر

جناب خان نارگیله!

این درد و غم اگر که به پایان رسد خوش است

همچون جناب خان ام و "احلامم" آرزوست

سید صادق رمضانیان



دلم پر است

راستی بهتان گفتم که آماسای و کاری در ماه مه قبل ازدواج کردند؟!آنها هنوز هم همین جا کار میکنند ولی تا آنجا که من فهمیدم هردوشان اخلاقشان خراب شده!قبلا وقتی آماسای با پای گل آلود وارد خانه میشد،کاری میخندید ولی حالا اگر ببینید چطور دعوا میکند!تازه؛دیگر موهایش را فر نمیکند.آماسای هم که با شور و علاقه هیزم می آورد و قالی هارا میتکاند،اگر الان این کار را ازش بخواهید غر میزند!کروات هایش هم که قبلا سرخ و ارغوانی بود،از کثیفی،تیره و قهوه ای شده است!

من تصمیم گرفته ام هیچ وقت شوهر نکنم.ظاهرا شوهر کردن اخلاق آدم را رفته رفته خراب میکند!


+جودی زد زیر حرفش!ولی من نمیزنم...

۱۸ نظر

اونی که من باشه!

خوشی های بزرگ زیاد مهم نیست.مهم این است که آدم بتواند با چیزهای خیلی کوچک خوش باشد!

باباجون!من رمز واقعی خوشبختی را کشف کرده ام و آن این است که باید برای "حال"زندگی کرد و اصلا نباید افسوس"گذشته"را خورد یا چشم به "آینده"داشت.بلکه باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد.

من میخواهم هر ثانیه از زندگی ام را خوش باشم.میخواهم وقتی خوش هستم،بدانم که خوش هستم.

بیشتر ِ مردم،زندگی نمیکنند.فقط باهم مسابقه ی دو گذاشته اند.میخواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن،آن قدر نفسشان بند می آید و نفس نفس میزنند که چشمشان زیبایی ها و آرامش سرزمینی را که از آن میگذرند،نمیبینند.و بعد یک وقت چشمشان به خودشان می افتد و میبینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمیکند به هدفشان رسیده اند یا نرسیده اند.

من تصمیم گرفته ام که سر راه بنشینم و حتی اگر هرگز نویسنده ی بزرگی نشوم،یک عالم خوشی های کوچک زندگی را روی هم تلنبار کنم.تاحالا همچین فیلسوف بعداز اینی دیده بودید؟!

ارادتمند همیشگی شما:جودی


+رمان بابالنگ دراز اثر جین وبستر

++شخصیت جودی ابوت خیلی بهم نزدیکه!عاشقتم جوووووووودی^_^

+++انقدر این تابستون واسم مزخرف بود ک الان ک داره تموم میشه،همزمان دارم چارتا کتاب میخونم ک لااقل بگم ی کاری کردم تو این مدت...

۲۵ نظر

بی عنوان!

امروز واقعن دلم شکس!تا حالا اینجوری نشکسته بود!تا حالا انقدررررررر ب خاطر حرف یکی گریه نکرده بودم!خعلی حرفت سنگین بود برام آبجی!خعلی...

کلن سوتفاهم شده بود!نذاشدی توضی بدم واست.صاف رفدی و تو بوغ و کرنا کردیش...

حرف دیگرون واسم مهم نی!حتا اینکه راجبم چی فک میکنن هم مهم نی!

از بچگی بم یاد دادن بسپارمش ب خدا!ب خود خودش...


+مذرت میخام اگ حرفی زدم ک ناراحت شدین!از همگی عذرخاهی میکنم:)

درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان