يكشنبه ۱۵ شهریور ۹۴
بچه که بودم،خیلی دوست داشتم"بزرگ"خطابم کنند.به خاطر جثه ریزه میزه ام؛پسرخاله هام بهم میگفتن "خاله ریزه"!تا اینو میگفتند زود میزدم زیر گریه.(راستش خیلی لوس بودم.شاید یه دلیلش ته تغاری بودنم باشه!)میگفتم:«من بزرگ شدم.انقدر نگین خاله ریزه،خاله ریزه!»اونا هم از لجم بیشتر میگفتند و منم بیشتر تر گریه میکردم!
یه دوچرخه داشتم.عاشقش بودم.یعنی اون دوچرخه ته ته ته زندگیم بود.انگار با اون،خوشبخت ترین فرد روی کره زمین بودم.تا اینکه یه روز لاستیکش پنچر شد.انگار قلبم با اون پاره شد!میدونستم تعمیرش طول میکشه.دیگه شوق و ذوق نداشتم صبح ها زود بیدار شم.عصرها،غیر از عموپورنگ دیدن،کار دیگه ای نمیکردم.به چشم یه مشکل بزرگ نگاه میکردم بهش...دیگه دوست نداشتم بهم بگن :«بزرگ شدی»چون میدونستم خیلی باید سختی بکشم.خیلی باید دوندگی کنم.تلاش کنم.اگه بهم میگفتن"بزرگ"،دیگه نمیتونستم با جلیل و یونس دوچرخه سواری کنم.دیگه نمیتونستم با جواد اتاری بازی کنم.نمیتونستم تو کوچه طناب بزنم.
ولی الان دوست دارم بهم بگن"بزرگ شدی!".دیگه دوست ندارم "خاله ریزه"صدام کنن.افتادم تو گود زندگی.میخوام تا آخرش برم ببینم چی میشه....
+برام دعا کنین:)
یه دوچرخه داشتم.عاشقش بودم.یعنی اون دوچرخه ته ته ته زندگیم بود.انگار با اون،خوشبخت ترین فرد روی کره زمین بودم.تا اینکه یه روز لاستیکش پنچر شد.انگار قلبم با اون پاره شد!میدونستم تعمیرش طول میکشه.دیگه شوق و ذوق نداشتم صبح ها زود بیدار شم.عصرها،غیر از عموپورنگ دیدن،کار دیگه ای نمیکردم.به چشم یه مشکل بزرگ نگاه میکردم بهش...دیگه دوست نداشتم بهم بگن :«بزرگ شدی»چون میدونستم خیلی باید سختی بکشم.خیلی باید دوندگی کنم.تلاش کنم.اگه بهم میگفتن"بزرگ"،دیگه نمیتونستم با جلیل و یونس دوچرخه سواری کنم.دیگه نمیتونستم با جواد اتاری بازی کنم.نمیتونستم تو کوچه طناب بزنم.
ولی الان دوست دارم بهم بگن"بزرگ شدی!".دیگه دوست ندارم "خاله ریزه"صدام کنن.افتادم تو گود زندگی.میخوام تا آخرش برم ببینم چی میشه....
+برام دعا کنین:)