پنجشنبه ۱۲ شهریور ۹۴
دستانم را گرفت.خیلی محکم.فهمیدم بازهم مثل همیشه میخواهد چیزی بگوید.دستش را گرفتم و گذاشتم روی قلبم.تندتر زد.خندیدم.دستم را زدم به صورتش تا نوازشش کنم.اشک میریخت.پاک کردم.کاش میتوانست دردش را بگوید.کاش میتوانستم چشمانش را ببینم...