یک عاشقانه آرام

دستانم را گرفت.خیلی محکم.فهمیدم بازهم مثل همیشه میخواهد چیزی بگوید.دستش را گرفتم و گذاشتم روی قلبم.تندتر زد.خندیدم.دستم را زدم به صورتش تا نوازشش کنم.اشک میریخت.پاک کردم.کاش میتوانست دردش را بگوید.کاش میتوانستم چشمانش را ببینم...

۳۱ نظر

جناب خان نارگیله!

این درد و غم اگر که به پایان رسد خوش است

همچون جناب خان ام و "احلامم" آرزوست

سید صادق رمضانیان



دلم پر است

راستی بهتان گفتم که آماسای و کاری در ماه مه قبل ازدواج کردند؟!آنها هنوز هم همین جا کار میکنند ولی تا آنجا که من فهمیدم هردوشان اخلاقشان خراب شده!قبلا وقتی آماسای با پای گل آلود وارد خانه میشد،کاری میخندید ولی حالا اگر ببینید چطور دعوا میکند!تازه؛دیگر موهایش را فر نمیکند.آماسای هم که با شور و علاقه هیزم می آورد و قالی هارا میتکاند،اگر الان این کار را ازش بخواهید غر میزند!کروات هایش هم که قبلا سرخ و ارغوانی بود،از کثیفی،تیره و قهوه ای شده است!

من تصمیم گرفته ام هیچ وقت شوهر نکنم.ظاهرا شوهر کردن اخلاق آدم را رفته رفته خراب میکند!


+جودی زد زیر حرفش!ولی من نمیزنم...

۱۸ نظر

اونی که من باشه!

خوشی های بزرگ زیاد مهم نیست.مهم این است که آدم بتواند با چیزهای خیلی کوچک خوش باشد!

باباجون!من رمز واقعی خوشبختی را کشف کرده ام و آن این است که باید برای "حال"زندگی کرد و اصلا نباید افسوس"گذشته"را خورد یا چشم به "آینده"داشت.بلکه باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد.

من میخواهم هر ثانیه از زندگی ام را خوش باشم.میخواهم وقتی خوش هستم،بدانم که خوش هستم.

بیشتر ِ مردم،زندگی نمیکنند.فقط باهم مسابقه ی دو گذاشته اند.میخواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن،آن قدر نفسشان بند می آید و نفس نفس میزنند که چشمشان زیبایی ها و آرامش سرزمینی را که از آن میگذرند،نمیبینند.و بعد یک وقت چشمشان به خودشان می افتد و میبینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمیکند به هدفشان رسیده اند یا نرسیده اند.

من تصمیم گرفته ام که سر راه بنشینم و حتی اگر هرگز نویسنده ی بزرگی نشوم،یک عالم خوشی های کوچک زندگی را روی هم تلنبار کنم.تاحالا همچین فیلسوف بعداز اینی دیده بودید؟!

ارادتمند همیشگی شما:جودی


+رمان بابالنگ دراز اثر جین وبستر

++شخصیت جودی ابوت خیلی بهم نزدیکه!عاشقتم جوووووووودی^_^

+++انقدر این تابستون واسم مزخرف بود ک الان ک داره تموم میشه،همزمان دارم چارتا کتاب میخونم ک لااقل بگم ی کاری کردم تو این مدت...

۲۵ نظر

بی عنوان!

امروز واقعن دلم شکس!تا حالا اینجوری نشکسته بود!تا حالا انقدررررررر ب خاطر حرف یکی گریه نکرده بودم!خعلی حرفت سنگین بود برام آبجی!خعلی...

کلن سوتفاهم شده بود!نذاشدی توضی بدم واست.صاف رفدی و تو بوغ و کرنا کردیش...

حرف دیگرون واسم مهم نی!حتا اینکه راجبم چی فک میکنن هم مهم نی!

از بچگی بم یاد دادن بسپارمش ب خدا!ب خود خودش...


+مذرت میخام اگ حرفی زدم ک ناراحت شدین!از همگی عذرخاهی میکنم:)

عالی:)

"سین"ی چای ز دستش "ر"یخت و میسوزم هنوز
کاش "میم"ردم ولی اخمم نمیدید دلبرم!

+مستر پدرام شاعرشن:)

+شناسنامم پیدا شددددددددددددد^___^

چرت و پرت!

+دیروز خواهرم بم گف جلفم!گف تو خیابون،زشته دخدر لبخند داشده باشه!گف بزرگ شو!...

++دیشب دخدر داییم گف خیلی ساده ای!پایه نیسدی اصن.گف زیادی مهربونی...

+++شناسنامم گم شده:|  توروخدا اگ پیداش کردین اطلاع بدین!!مژدگونی ام میدم:|

++++فاطیمای خر!ی برنامه بچین بریم با بچه ها محمد(ص)رو ببینیم.

+++++فوفی و طنین!دلم براتون تنگ شده!وخ داشدین بیاین پشتیبانی بحرفیم:)

++++++جواب کنکور کی میاد پ؟!:| حوصلم سر رف:|

+++++++ستیبندقالن.سیحکانخمفناخهتعهصغسبکقلمفگت4فغعتقتلیبنخم9نملیقئ:|||

++++++++بالایی دیگ خشم منو میرسونه!کیبورد جانم!ببخش:)
۲۷ نظر

لبخند!

از سری ترفندهای مادرم...

بعد از تلاش های وافر اینجانب از مادرم در زمینه یاد گرفتن ِ چگونگی شکستن تختم مرغ،طوریکه زرده با سفیده مخلوط نشود،این بار مادر گرام ترفندی جدید رونمایی کردند که دهان من و یگانه برادرم قد کروکودیل باز ماند!

اصولا به آشپزی و کارهای خانه علاقه ای ندارم و معمولا این مسئولیت سخیف را به خواهرم که همانا دراین زمینه متبحر است،واگذار می نمایم.اما اگر این پست را به من بدهند،یقین داشته باشید به نحو احسنت انجام خواهم داد!(نخندین که ناراحت میشم!)

برویم سراغ ترفند مادرمان:

چندروزی میشود که مارا(در یک تایم مشخص!)در خانه تنها گذاشته و به دیدن اقوام دور که سال به سال نمیرود و نمی آیند،میرود!!علت را که جویا شدم،چشمانشان را ریز کرده و پوسخندی معنا دار زده و فرمودند:«بعدا میفهمی دخترم!»

برویم سراغ آن تایم مشخص:

درست سر ظهر!حالا نه خواهرم خانه میباشد و نه یگانه برادرم.در همین اثنا تلفن زنگ میخورد که:«رفیعه!بادمجون بردار،پوست کن،سرخ کن،بذار تو آب،شعله اش رو هم کم کن تا من بیام!!»

من:«بادمجون چیکاره؟!»

و تق گوشی را میگذارند و من مجبوررررم(با غیظ بخوانید!)کاری را که تا به حال در عمرم انجام نداده ام،انجام دهم و کلی هم کیف کنم و قربان صدقه خودم بروم!

و من الله توفیقات!


+خیلی هم خوب شد غذام:|

۲۵ نظر

باغ دلگشا!

از همه چی خسته ای.حال و حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی رو نداری.حتی خودت!بیزاری از این همه روزمرگی که واسه خودت ساختی.استرس میگیردت.استرس نتایج.روز و شب بهش فکر میکنی.مغزت دیگه پودر شده.نمیکشه.تحمل نداری.این فکر عذابت میده.انتظار،داغونت میکنه.میخوای تنها باشی.نمیتونی.نمیذارن.مجبورت میکنن باهاشون بری.حق دارن.حق میدی.میزنی به دل بیابون.میری باغ.به این فکر میکنی که چقدررررر باهاشون خوشبختی.خوشحالن.خوشحالی.

صدای شلنگ که پای درختا گرفتی رو میشنوی.آرومت میکنه.کتاب رو برمیداری تا بخونیش.ولی باز اون فکر لعنتی میاد سراغت.

-این همه مدت چه غلطی میکردی؟!این همه وقت رو از دست دادی،الکی!چی شد؟!

حواستو پرت میکنی.بعدِ چند دقیقه دوباره بهش فکر میکنی.میبینی راست میگه.چی کار کردی تاحالا لعنتی؟!دِ بنال!

جوابی نداری.غبطه میخوری به همین مورچه شتری!با خودت میگی حداقل اون یه کار مفید تو زندگیش میکنه.اما تو...

کتابتو برمیداری.جای شلنگ رو عوض میکنی.میری درخت بعدی.درخت بعدی.بعدی...


+داستان دوشهر اثر چارلز دیکنز



۶ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان