پایه همه حرفای خصوصیت باشه،
پایه درد و دلات باشه،
پایه روزای خوبت باشه،
از خواهر بهت نزدیک تر باشه...
محشرهههههههههههه!!!
دستم را زدم به کنارم.گفتم:«بیا بشین اینجا».آرام آمد.خجالت،نگذاشت نزدیکم بیاید.خودم را کشاندم به سمتش.بغلش کردم.بوسیدمش.گفت:«خاله وفیه!شوکولاتی ک گفدی بلام میخلی...»آب دهانش را قورت داد.
«...خلیدی؟!»
خریده بودم.میخواستم امتحانش کنم.گفتم:«نهههه عزیزممممم!یادم رفت.ببخش»
چهره اش در هم رفت.لبانش به پایین انحنا پیدا کرد.با خودم گفتم الان بلند میشود و از بغلم میرود و قهر میکند.خب بچه است دیگر.حق دارد.
دیدم بلند شد.انتظارش را هم داشتم.ناگهان برگشت.دستم را گرفت.گفت:«بیا بلیم بازی کنیم خاله وفیه!»
با سرعت به طرفش رفتم و یک گاز محکم از لپانش گرفتم و شکلات را در دستان کوچکش گذاشتم...
+در آرزوی خاله شدن:)
1.تو دعواهامون دمبال مق3ر نگردیم.
2.انتقادپذیر باشیم.
3.زود عصبی نشیم.
4.منطقی باشیم.
5.ب هم اعتماد داشده باشیم.
6.گیر ندیم به هم.
7.سرمون تو لاک خودمون باشه.
8.همه تخ30رارو گردن بقیه نندازیم.
9.جو گیر نباشیم.
10.آدم باشیم!!!
بهش گفتم:«ببین!این عشقا همش الکیه.وقت خودتو داری تلف میکنی.بیا و دیگه جوابشو نده.به خدا به خاطر خودت میگم "نون"!حیف تو نیست؟!»
یه ذره فکر کرد.سرشو خاروند و گفت:«راست میگی.این مرتیکه لیاقت منو نداره!باس از زندگیم پرتش کنم بیرون!»
گفتم:«ها ماشالا!این خوبه.تازه داری یه چیزایی یاد میگیری!»
چند روز بعد:
من:«خب چی شد؟!تونستی فراموشش کنی؟!»
نون:«راستش باهاش حرف زدم.اول که قبول نمیکرد!بعد کلی استدلال واسش آوردم که ما به درد هم نمیخوریم!»
من:«خـــــــــب؟!»
نون:«هیچی دیگه!طبق آخرین خواستش(!)قراره بریم سینما تا اونجا از هم خدافظی کنیم!!!»
من:
ودر ادامه افزودم:«یعنی خاک بر سر من که با توی خر دوستم!!»