یه روز خوب با یه رفیق خوب

اینکه یکی رو داشته باشی که پایه ی همه بیرون رفتنات باشه،
پایه همه حرفای خصوصیت باشه،
پایه درد و دلات باشه،
پایه روزای خوبت باشه،
از خواهر بهت نزدیک تر باشه...

محشرهههههههههههه!!!


خیلی دوست دارم دختر دایی عزیزمممممم


+کافه کتاب آفتاب









۱۴ نظر

خدایا!...

۳۵ نظر

دوستش دارم!

دستم را زدم به کنارم.گفتم:«بیا بشین اینجا».آرام آمد.خجالت،نگذاشت نزدیکم بیاید.خودم را کشاندم به سمتش.بغلش کردم.بوسیدمش.گفت:«خاله وفیه!شوکولاتی ک گفدی بلام میخلی...»آب دهانش را قورت داد.

«...خلیدی؟!»

خریده بودم.میخواستم امتحانش کنم.گفتم:«نهههه عزیزممممم!یادم رفت.ببخش»

چهره اش در هم رفت.لبانش به پایین انحنا پیدا کرد.با خودم گفتم الان بلند میشود و از بغلم میرود و قهر میکند.خب بچه است دیگر.حق دارد.

دیدم بلند شد.انتظارش را هم داشتم.ناگهان برگشت.دستم را گرفت.گفت:«بیا بلیم بازی کنیم خاله وفیه!»

با سرعت به طرفش رفتم و یک گاز محکم از لپانش گرفتم و شکلات را در دستان کوچکش گذاشتم...


+در آرزوی خاله شدن:)

۱۹ نظر

چقدرررر خوبه!

1.تو دعواهامون دمبال مق3ر نگردیم.

2.انتقادپذیر باشیم.

3.زود عصبی نشیم.

4.منطقی باشیم.

5.ب هم اعتماد داشده باشیم.

6.گیر ندیم به هم.

7.سرمون تو لاک خودمون باشه.

8.همه تخ30رارو گردن بقیه نندازیم.

9.جو گیر نباشیم.

10.آدم باشیم!!!

۵ نظر

نونِ دیوانه!

بهش گفتم:«ببین!این عشقا همش الکیه.وقت خودتو داری تلف میکنی.بیا و دیگه جوابشو نده.به خدا به خاطر خودت میگم "نون"!حیف تو نیست؟!»

یه ذره فکر کرد.سرشو خاروند و گفت:«راست میگی.این مرتیکه لیاقت منو نداره!باس از زندگیم پرتش کنم بیرون!»

گفتم:«ها ماشالا!این خوبه.تازه داری یه چیزایی یاد میگیری!»


چند روز بعد:


من:«خب چی شد؟!تونستی فراموشش کنی؟!»

نون:«راستش باهاش حرف زدم.اول که قبول نمیکرد!بعد کلی استدلال واسش آوردم که ما به درد هم نمیخوریم!»

من:«خـــــــــب؟!»

نون:«هیچی دیگه!طبق آخرین خواستش(!)قراره بریم سینما تا اونجا از هم خدافظی کنیم!!!»


من: 

ودر ادامه افزودم:«یعنی خاک بر سر من که با توی خر دوستم!!»

۲۷ نظر

گندش بزنن:|

ی نتیجس دیه:| بدم میاد هی لف میدن:|

ایش

من بزرگ شدم!

بچه که بودم،خیلی دوست داشتم"بزرگ"خطابم کنند.به خاطر جثه ریزه میزه ام؛پسرخاله هام بهم میگفتن "خاله ریزه"!تا اینو میگفتند زود میزدم زیر گریه.(راستش خیلی لوس بودم.شاید یه دلیلش ته تغاری بودنم باشه!)میگفتم:«من بزرگ شدم.انقدر نگین خاله ریزه،خاله ریزه!»اونا هم از لجم بیشتر میگفتند و منم بیشتر تر گریه میکردم!
یه دوچرخه داشتم.عاشقش بودم.یعنی اون دوچرخه ته ته ته زندگیم بود.انگار با اون،خوشبخت ترین فرد روی کره زمین بودم.تا اینکه یه روز لاستیکش پنچر شد.انگار قلبم با اون پاره شد!میدونستم تعمیرش طول میکشه.دیگه شوق و ذوق نداشتم صبح ها زود بیدار شم.عصرها،غیر از عموپورنگ دیدن،کار دیگه ای نمیکردم.به چشم یه مشکل بزرگ نگاه میکردم بهش...دیگه دوست نداشتم بهم بگن :«بزرگ شدی»چون میدونستم خیلی باید سختی بکشم.خیلی باید دوندگی کنم.تلاش کنم.اگه بهم میگفتن"بزرگ"،دیگه نمیتونستم با جلیل و یونس دوچرخه سواری کنم.دیگه نمیتونستم با جواد اتاری بازی کنم.نمیتونستم تو کوچه طناب بزنم.
ولی الان دوست دارم بهم بگن"بزرگ شدی!".دیگه دوست ندارم "خاله ریزه"صدام کنن.افتادم تو گود زندگی.میخوام تا آخرش برم ببینم چی میشه....

+برام دعا کنین:)
۱۲ نظر

توکلت علی الله




+برای همه کنکوری ها دعا کنین لدفن:)

من چی بگم عاخه؟!

۱۹ نظر

تعجیل در فرجش،صلوات!

کنعان دل، بدون تو شادی پذیر نیست

یوسف! ظهور کن که پریشان شدن بس است

"محمد فردوسی"


درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان