مامانم میگن خیلی بی خیالم.چون هنوز وسایلمو جمع نکردم واسه خوابگاه.یعنی از اتاقم گند و کثافته که میباره ها!خر با بارش گم میشه واقعن.ولی عاخه حسش نیست نمیدونم چرا!
سالای پیش واسه اول مهر انقدرررررر ذوق داشتم و انقدرررررر هیجان زده بودم که داداشم همش مسخرم میکرد و میگفت:بذار یه چهار روز بگذره از مدرسه!سلامت میکنم!!
ولی من با تمام وجودم دوسش داشتم.حتا امتحان هاشو.یادش بخیر!چقدر استرس داشتیم واسه یه کوییزِ ساده!چقدر چهره هامون خنده دار میشد وقتی میخواستیم تقلب کنیم!چقدر چشم درد میگرفتیم بعد هر امتحان...
اما نمیدونم چرا واسه دانشگاه هییییچ حس خاصی ندارم.شاید فقط یه ترس باشه اسمشو گذاشت.شایدم اعتماد به نفس نداشته باشم.نمیدونم...فقط میترسم این خُل بازیام تو دانشگاه هم ادامه داشته باشه.میترسم تیکه انداختن هام سر کلاس،ادامه داشته باشه.میترسم این احساساتی بودنم کار دستم بده!(هرچند تا جاییکه من پسرای دانشگامونو دیدم،گمون نکنم هیییییچ احساسی رقم بخوره حتا!خخخخ)
یه مساله دیگه ام هست.من ترجیح میدم در"هر جایی" خودم باشم.خودِ واقعیم رو همه ببینن!دوست ندارم جلوی کسی یه طور باشم،پشت سرش طور دیگه!دوست ندارم "منافق"باشم.و طبیعتن این وضعیت در دانشگاهم صدق میکنه.ولی خب همه میگن باس سنگین باشم.باس مواظب حرف زدنم باشم.زیاد نخندم.قهقهه که اصن حرفشو نزن!!
ولی من نمیتونم.نمیتونم سنگین باشم.نمیتونم مراقب حرف زدنم باشم.نمیتونم نخندم و قهقهه نزنم!
+نمیدونم!شاید باید تو همین چهار روز باقی مونده،به کل خودم و رفتارامو تغییر بدم...
که کلاس هایمان روبروی هم باشد.تو بیایی سراغِ دوستت را از من بگیری و من سراغ دوستم را از تو.که بگویی دیری است ندیدی اش...
راهم را کج کنم.که بیشتر از این چشمان آبی ات،دلم را نلرزاند.
که تو از پشت به من نگاه کنی.صدایم بزنی:«خانوم رجعتی!خانوم رجعتی!»
من برگردم.تو بخندی.
یکهو کاظم بیاید و توی گوشَت بزند.که بگوید:«رفیعه مالِ من است!»
که لبخندت خشک شود.بعد کاظم بیاید و دست مرا با فشار بگیرد و ببرد به جایی که تعلق ندارم.و تو بروی به جایی که متعلق به آن نیستی...
+خعلی هندیه!میدونم:دی
با ناخون هایش بازی میکرد.شب بود و سرد.به اطرافش نگاه می انداخت.دستانش را گرفتم و"ها"کردم تا گرم شوند.سرد بود.گرم شد.سرش را تکان میداد.نمیفهمیدم.گنگ بودم.خنگ حتا!
از آخرین باری که "خانومم"صدایم کرده بود،مدت زیادی میگذشت.گرم بود.به یک باره سرد شد...
به کافه چی اشاره کردم درب را ببندد.
نگاهش را گرفت.خودم را آماده کرده بودم برای هر حرفی.برگه را گذاشت جلویم.خواندم.رفت.درب را نبست.سرد بود.سررررررد!!
+شوما اگه کسی رو دوست داشته باشین(چه هم جنس و چه غیر هم جنس)و به هر دلیلی بذاره بره یا شوما برین،چه احساسی دارین؟!
واستون طبیعیه؟!یا داغونتون میکنه؟!
پسر!اون رفته تو چرا مینالی از دوریش؟!
اون در آرامشو تو به سختی میخوابی از دوریش
حالا یا ایراد از تو یا ایراد از اون
میدونم کینه داری تو دل با این حال از اون
بابک!اشک نریز!یه کم ساکت شو
به کوری مخاطبت شده باز عاشق شو...
بدون پسر!رسم عاشق کُشی اینه
خب چیکار کنم؟!عاشق شدی دیگه!عاشق شدی دیگه.عاشق...
+بااینکه خعلی قدیمیه ولی خعلی برهه است.خعععلی...
بانو! عروسی من و او جز عزا نبود
حتـی عروس با غم من آشنا نبود
او با تمام عشوه گری ها برای من
یک تار گیسوان بلند شمــــــا نبود
آن شب به گریه نام تو را داد می زدم
امــا بـــرای پاســــخ من یک خدا نبود
هر چند شاعری که چنین بی صدا شده ست
نسبت بــــه چشمهــــای تـــو بـــی اعتنا نبود،
هرچند مرد خسته ی این سالهای دور
راضی بــــه سر گرفتن این ماجـرا نبود،
طوفان سر نوشت مـــــرا از تــو دور کرد
باور نمی کنی گل من! دست ما نبود؟
شاید خدا نخواست و شایسته ی تو آه
زیبـــــای پـــر تغـــــزل من ایـن گدا نبود
این بود سرگذشت من و آن شب سیاه
این حرف ها بــــه جــان خودت ادعا نبود
حالا بیا و در دم مرگم قبول کن
مرد جنوبی غزلت بی وفا نبود
جواد ضمیری
پاییز دلگیر است.غم دارد.انگار میخواهد فریاد بزند.اشک بریزد.ببارد.عصرهای جمعه اش از همه بدتر است.حس بی قراری دارد.حس پوچی حتا!
درختانش حرف میزنند با آدم.دوست داری ساعت ها بنشینی پای حرف هاشان.قصه ببافی براشان.شعر بخوانی.
خیابان هایش،خاطره ناک اند.برهه اند.موسیقی خیز اند.بوی عشق میدهند.بوی "او"...
شب هایش تورا میبرد به دوران مدرسه.به درس خواندن های تا پاسی از شب.به مشق نوشتن.
پاییز زیباست.ولی نه به اندازه زمستان.نه به خاطر اینکه زیباترین دختر دنیا(!)در آن متولد شده باشد.نه!بلکه به خاطر سرمایش.سوزش.به خاطر فالِ حافظ گرفتنش در خانه مادربزرگ.به خاطر خواب عمیقش.بی دغدغه.به خاطر برف بازی اش.به خاطر گرمای "او"...
+حیفم میاد کتابامو جمع کنم!خعلی خاطره دارم با تک تکشون!حتا زمینِ مزخرف!!
خودکار را دادم دستش.گفتم:
«بنویس.»
گفت: «چی بنویسم؟!»
- «هرچی!فقط بنویس.»
پشتش را کرد به من.مثلا میخواست نبینم برگه را.خنده ام گرفت.
-«تموم نشد؟!»
انگشت اشاره اش را نشانم داد.که یعنی صبر کن چند لحظه.صبر کردم.
نشانم داد.
چقدر خطش را دوست داشتم...
+برداشت آزاد است.
+عنوان از "قیدار"