سخته. حل و فصل یه سری چیزا سخته. اینکه توو ذهنت حلاجی کنی یه چیز رو و بعد ذهن ناقصت، عاجز باشه از درکش ، سخته! ایمان به یه سری حقایق ( که میدونی حقه ولی نمیدونی حقه در واقع! ) ، سخته! آخ آخ ... امید!! امید واهی داشتن سخته! اینکه قرار بگیری سر یه طنابی که پوسیده ست و "هر لحظه" امکان پاره شدنش میره، سخته! سخته هی بهت بگن میشه، و تو رویا بسازی از اون میشه ، و بعد باز بگن نمیشه و تو رویات رو خراب کنی و کلافه شی از هرچی میشه و نمیشه ،سخته! سردرگمی و کلافگی رو دیگه بذار نگم! اینکه بر سر دوراهی قرار بگیری و جرات مشورت با هیچ احد و ناسی رو نداشته باشی هم ، سخته! و از همه سخت تر ، سخته حسرت خوردن واسه روزی که باید چشماتو باز میکردی و می ایستادی و مبارزه میکردی! اما نه ایستادی و نه مبارزه کردی، سخته..
خب کسانی که با من آشنایی دارن، قطع به یقین ، از شانس و اقبالم آگاه هستن تا حدودی! اما برای اون دسته از عزیزانی که با بنده تازه آشنا شدن، همین قدر بگم که امشب، بابا وقتی میخواست فال بگیره، برای من پوچ اومد :| یعنی صفحه ی فال خالی بود!! یعنی ناموسا شما بگین به من!! چقدر احتمال داره از یه کتاب 581 صفحه ای که فقط و فقط یه صفحه ی خالی داره، عدل همون صفحه ای بیاد که خالیه؟! :|
حالا شاید بتونم با این مسئله کنار بیام!! اما با فال دفعه ی دوم چطوری کنار بیام ناموسا؟! :|
تا بابا خوند :" دل به محبوبی بسته ای" چنان عرق سردی بر جبینم نشست که مپرس :|
و بعد از اون، نگاه های سنگین پدر بود که به طرفم حواله می شد!! :| مرسی حافظ جان! مرسی که زمینه ی مناسب برای گیر دادن های هرچه بیشتر پدرم رو مهیا کردی! ایشالا با " محبوبم" اومدم شیراز ، جبران میکنم قند عسلم ! :|
+ یه کانال هست به نام ghalam_e_del .متن ها و دلنوشته های خودتون رو میتونین بذارین و متن های برگزیده هم ، دکلمه خوانی میشن! تعدادی از متن های این حقیر هم گذاشته شده و چندتایی هم دکلمه خوندم. کسانی که نویسندگی رو دوست دارن، میتونن عضو شن و نکات بسیاری رو ، یاد بگیرن.
● رفتم به استاد "ف" میگم : « با توجه به غیبت های ناخواسته و متعددی که این ترم داشتم، خواستم ازتون عذرخواهی کنم و علت غیبت هفته ی پیشم هم، سرماخوردگی شدیدی بود که گرفتارش شده بودم. اگر مقدور هست، عنایتی بفرمایین و جسارتا این حقیر سرتاپا تقصیر رو، حذف نکنین یه وقت! » که در جواب بنده، پوزخندی زدن و فرمودن : « خبریه؟! » و از من انکار و از ایشون اصرار تا جایی که مجبور شدم به زور توسل و تعزل ، عارض بشم که : « باور بفرمایید اگر خبری بود تا الان بنده، به گوش حراست هم رسونده بودم چنین خبر فرخنده و میمونی رو! شما که پیشکسوت مایین! »
ایشون هم کم نیاوردن و با زیرکی هرچه تمام تر، معیار های بنده رو برای انتخاب همسری آینده م، پرسیدند که با پاسخ هوشمندانه ی بنده مواجه شدند! « استاد اگر کیسی سراغ دارید ،بنده قصد ادامه تحصیل دارماااا :))) » که بازهم بیخیال نشدند و سوال هاشون رو ادامه دادند و در آخر، نتیجه گیری ای که از پاسخ های بنده به عمل آوردند، این بود که « دختر جان! شما با این دیدت، فعلا صلاحیت ازدواج نداری! » و منی که انقدر دم از ازدواج میزدم، ناامیدانه به افق خیره ایدم!! :|
● یعنی در کلاس علم النفس، قشششنگ پتانسیل اینو دارم که با غرور خاصی کلاس رو ترک کنم، بعد برم تفنگ شکاری اون مغازه هرو بدزدم، برگردم کلاس و ابتدای امر، استادم رو به قتل برسونم، توو چشماش اون ماژیک لعنتیش رو فرو کنم، صورتش رو با چاقو تیکه تیکه کنم، بعدم بهش بگم "شاید" جنازت رو به خونوادت تحویل بدم :| (لازم به توضیح است در این کلاس، گویی زمان متوقف شده و هر سوالی - از این قبیل که " آیا کل بخش سقراط برای امتحان مهم است؟!" یا " یه ربع دیگه تموم میکنید؟!" یا حتی " خیلی خوبین! قبول دارین؟! - میپرسی، جوابش یک کلمه است!! "شاید" )
▪ پیرو قسمت قبل، در چنین کلاسی، شاید این سوال به ذهن بیمارگونه تان خطور کند که " اگر همسر ژان پیاژه ، دهه هشتادی بود و میخواست خودشو برای همسریش لوس کنه ،ژان ژان صداش میکرد مثلا ؟!" :|
● زدم بشقاب میوه خوری ای که مامان آماده کرده بود برای شب یلدا رو، به طرز شگفت آوری شکوندم! یعنی قشششنگ به n قسمت خورد شده، مبدل شد!!
● لذتی که در مخالفت با اساتید هست کلا، در سرت رو مثل خرس تکون دادن و تایید کردن الکیشون نیست!!باور کن...
● فابر جان هم برگشت!
+ تیتر: معنی فال حافظ این روز های هممون!!
کلا من آدمی هستم که همیشه هست! یعنی اگه یکی باهام کار داشته باشه و زنگ بزنه، "حتما" و "قطعا" دو تا بوق نخورده، جواب میدم! بعد مثلا میگه فردا وقت داری بریم خرید؟! و من واقعا وقت دارم!! و خب باهاش میرم.
یا مثلا توو تلگرام اگه کسی بهم پیام بده و بخواد حرف بزنیم باهم فقط، بااازم من هستم! و همونجا به درد و دلش گوش میدم و همراهیش میکنم.
اما برام خیلی جالبه! درست زمانی که من به کسایی احتیاج دارم که "همون لحظه" باید باشن و باید با من بیان تا جایی، کلا ناپدید میشن افراد مذکور! یا اونقدر بهونه میارن که خودت متوجه میشی و با خودت میگی " بابا نمیخواد باهات حرف بزنه دیگه! بیخیالش شو"!
نمیدونم واقعا! یا من دارم بیشتر از اونی که هستم مایه میذارم واسه بقیه، یا بقیه فکر میکنن من یه احمقی ام که هروقت کارشون گره خورد میتونن بیان پیشم و بیشتر از دفعه قبلی، با آغوش باز ازشون استقبال میکنم!
خب این منو آزار میده! همین "در دسترس بودنه"...
● وبمم لو رفته دیگه! ناچارم مسائل خصوصیم رو دیگه مطرح نکنم!!
فعالیت ها و کارهایی که توشون مسئولیت قبول کردم و عهده دار شدم، هر روز و هر ساعت در حال افزایش هست!
خب به تازگی با مرکزی به نام آرن آشنا شدم. ( برای پز دادن بیشتر، شما بخونید کار میکنم ) . فعالیت هامون هم قراره راجع به PsychoArt یا همون روان شناسی هنر باشه. دو مقوله ای که من با تمام وجودم دوستشون دارم و میپرستمشون.
کسی هم که باهاش کار میکنم دکتر "دال" از معروف ترین و به عقیده ی من ، باسواد ترین روان شناس های مشهد هست. و طبیعیه که سخت گیر باشه :| و کلا فاز مخالف هست ایشون :| یعنی شما یه گزارش بنویس ، فقط بگو " یکی از تکنیک های امروزی پاتولوژی یا هنر درمانی ... " ، هنوز نگفتی، ایشون ایراد میگیره از کل چیستی و هستی چیزی که نوشتی!! و بعد هم میگه برو از اول گزارش بنویس :|
انجمن علمی روان شناسی دانشگاه هم راه افتاد بعد از قرن ها بحول قوه الهی :| و خب طبیعیه که بنده عضوش شم! اونم به عنوان مدیر انجمن:)))
● در اینجا گریزی بزنم به اون داداچمون که در حضور مدیر گروه روان شناسی ، خطاب به بنده گفت :" از الان بگماااا! من مدیرم. خانم رجعتی ام اگه قول بدن دختر خوبی باشن، میکنم دستیارم" :|
و درود بر شرفت مدیر گروه جان که همونجا پودرش کردی و گفتی :" راستی آقای بهرام نیا! شما صلاحیت عضو شدن در انجمن رو نداری! با توجه به نمره ی آمار استنباطیت که 9 شدی" =)))))
در این لحظه من با غرور و شعف خاصی، همزمان با اینکه عینکه نداشتم رو بالا و پایین میکردم براش، از پله ها اومدم پایین و با دست، باهاش بای بای کردم :))
امور فرهنگی دانشگاه هم که دیگه نگم دیگه! یعنی از روزی که برای همایش بسیج، واسشون اجرا کردم، هر بنی بشری که منو میبینه میگه "احوال خانوم مجری؟!" :|
● شایان ذکر است در مراسم جشن 16 آذر، بنا به دلایلی بنده از اجرای جشن خودداری کرده و این مسئولیت خطیر رو به عطیه سپردم! که واقعا پرفکت اجرا کرد و همههه دهانشون از حدقه زده بود بیرون!! :| در پایان مراسم، یکی از اساتید عطیه رو برده بود کلاسش و به دانشجوهاش گفت که این گونه اکتیو باشید و اینا!! یکی از گل پسرای کلاس هم ،ضمن تایید حرفای حاج آقا، گفته بود "واقعا اجراشون حرف نداشت! باید به ایشون تبریک بگم برای چنین اجرای درخوری!! دو هفته ی پیش برای مراسم بسیج، یه خانومی رو آورده بودن که افتضاح اجرا کرد!" :| :| :|
در خلال چنین فعالیت های گسترده ای، سرما خوردگی رو کجای دلم جا بدم ناموسا؟! :))
● خطاب به هم اتاقی های با معرفتم: وقتی شما داشتین فیلم عقدیه سعیده و صالح که بعد از چهار سال دوستی ( و انواع رابطه ی شرعی و غیرشرعی!! ) به هم رسیدن رو نگاه میکردین، رفیقتون داشت توو تب میسوخت و خودش صورتش رو خیس میکرد و همزمان ، به حال خودش و غربتی که تووش گرفتاره، گریه میکرد! حتی ازش نپرسیدین "بهتری؟!" که اگه میپرسیدین ، به والله درجه ی تبم نزول میکرد و درجه ی قلبم صعود!:)))
و ندا آمد : " ای زن! چه چیز تورا نزد کتاب هایت ، بی رمق کرده؟! آیا از همان عنفوان ترم، پند ندادیم شمارا تا بخوانید کتاب هارا ؟! و ری اکشن تو، خنده بود و تمسخر! حال ، به ندای ما لبیک گو و توبه کن! زیرا که وقت ، ضیق است و تو ، افسرده!! "
جواب آمد: ای قربانت شوم! دل و ایضا بینی درس نیست. حال چاره ی کار چیست؟!
ندا اندکی تامل و درنگ کرد. سپس بشکنی زد و گفت:" بیخیال بابا! کنسل میکنین"
و همانا این جمله ، تاثیری شگفت در روح و روانمان گذاشت تا آنجا که جزوه را پرت کرده و سر همایونی مان را در برف کردیم و به چرتی کوتاه فروخفتیم...
همیشه که نه، اکثر اوقاتم که نمیشه گفت ، اما "هرهفته" ، روزایی که عازمم به صد و بیست کیلومتر اون ور تراز جایی که زندگی میکنم، خودم رو بیشتر از دفعه ی قبل سرزنش میکنم. که چرا من میام اینجا اصلا. که لیاقت من اینجا نبوده و نیست. که چی شد که شهر دور زدم. که چرا بابا گذاشت بیام اینجا. که چی شد که الان، تازه بعد دوسال، اونم خیلی یهویی، از این شهر زده شدم. از خوابگاه زده شدم. از محیطش زده شدم. از بی هدفی زده شدم. از دیدن و شنیدن کارای دوستام و دوستاشون! حالم به هم میخوره...
خب من نمیتونم تحمل کنم دیگه این وضعیت رو. اینم میدونم که نه میشه ایستاد، نه میشه قدمی برداشت. فقط باید منتظر موند! سخته، اما چاره ی دیگه ای نیست! هست؟!
فقط ، فقط و فقط یه چیزی رو "خیلی خوب" میدونم! و اونم عشق به رشتمه که تا الان، اینجا، نگهم داشته. وگرنه حتی ذره ای تعلل نمیکردم برای انصراف...
به قول رسول، نباید ناشکری کنم! به هرحال یه دوساااال و نیم دیگه باس اینجا هواخنک ( بر وزن آب خنک) بخورم:|