آرام تر از همیشه

تصور کنید تولدتونه. به مراقبتون که از قضا ، استاد همون درسی هست که شما سرجلسه ی امتحانش هستید ، همین مسئله رو عنوان میکنید . با عجز و لابه ای که در چهرتون موج میزنه هم ، عنوان می کنید . به طور مثال داریم :
+ استاد :( امروز تولدمه :( اگر لطف کنید پنج نمره هدیه بدید :( تا عمر دارم این محبتتون رو نه تنها فراموش نخواهم کرد :( بلکه به عنوان بهترین هدیه ی زندگیم :( :( :( ازش یاد میکنم :((((

بعد مراقبتون، که از قضا استاد همون درسی هست که شما نخوندید و الان دارید اینگونه خودتون رو به در و دیوار و کیف و کتاب میزنید ، با پوزیشنی سرشار از اعتماد به نفس میفرمان : "همینکه سعادت تبریک گفتن از جانب منو داشته باشی ، بهترین هدیه ی عمرته !! "

همون روز ، تنها با تفاوت زمانی چند دقیقه ، به طور کاملا اتفاقی ( که حالا یکی از پسرا وسط امتحان غش کرده بود و خب مجبور بودن همه بیان سروقتش! ) رئیس دانشگاهتون رو میبینید و مثل ملخ ، با یک حرکت آکروباتیک ، خودتونو میرسونید بهش و باز هم عجز و لابه که " درخواست پذیرش مهمان دارم..." و این مرد کوتوله ی کچل منفور مذکور ، ضمن عصبانیتی که توو چهرش هویداس ، داد میزنه :" چند دفعه بهت بگم خانووم ؟! میفهمی زبونمو ؟! بهت گفتم مراحلشو یه بار ..." و شما طی نطقی قرا اعلام میدارید " بله فرمودید . اما لطفا اجازه بدید عرایضم تموم شه"  و چنااااان نگاااااهی به معاونش میکنه که انگار بهش گفتید " مردک کوتوله ی کچل منفور مضحوک( جمع خونوک!) !! "
و بعد بغض گلوتونو فشار میده :( دوست دارید همونجا با کیفتون بزنید توو سرش و بهش بگید " این طرز صحبت با یک خانوم متشخص نیست آقاااا " و آرزو میکنید ای کاش امروز بیست و دوم نبود و ای کاش تاریخ هیچ بیست و دومی نداشت مثلا :|
بعد وقتی دوستاتون بهتون تبریک بگن بیست و دوم رو از طرق مختلف اعم از حضوری ، غیر حضوری، پیامک ، تلگرام ، پیام خصوصی ، پست وبلاگی و زنگ ( که این دوتای آخر خیلی خیلی چسبید ) ، نه تنها حرف قبلیتون رو پس میگیرید که حتی بیشتر از پیش عاشق خودتون و بیست و یک سالگیتون و رفقای فابتون میشید :))

۱۱ نظر

من که در سر هوس صحبت جانان دارم*

من نه حامله م که هوس پاستیل یا لواشک کنم ، و نه دختر بچه ی پنج شیش ساله م که نق بزنم و پافشاری کنم روی خریدِ عروسکِ پشتِ ویترین یا مثلا کیکِ باب اسفنجی که شیرینی پز ، الحق و والانصاف با تزئین زیباش ، دل هر بیننده ای رو آب میکنه !

من نه هوس آغوشِ گرم کردم توو این سوز و سرمای زمستون و نه هوس شوالیه ای که با اسبِ مشکیش ، وقتی که در حال قدم زدن توو جنگل ، مشغول تمشک چیدنم ، بیاد و بلندم کنه و من بشم شاهزاده ش!

من فقط و فقط هوس صدایی رو کردم که از پشت گوشی بپرسه " خوبی ؟! " . این صدا ، نه ازم جواب سوالاتِ درسِ فلان استاد رو میخواد و نه میخواد که در اوج گرفتاری های شخصیم ، به درد و دل احمقانه ش گوش بدم و منم ازاینکه ششصدمین بار متوالی ، از ششصدمین عشقش شکست خورده ، دپرس بشم و دلداریش بدم !



من صدایی رو میخوام که در اوج ناامیدی از همه چی و همه کس ، در اوج خستگی ناشی از خوندن مکاتب اگزیستانسیالیسم و پراگماتیسم و ماتریالیسم و هزار کوفت و زهر ماریسمِ دیگه ی فلسفه ی استاد "شین" ، بیاد و نجوا کنه و این منِ بی حوصله رو برای ثانیه ای ، برای دقایقی ، ببره با خودش. ببره با صداش به یه جای امن . یه جایی که فقط خودم باشم و خودش ! بعدم وقتی دکمه ی پایان مکالمه رو زدم ، دلم غش و ضعف بره براش و هزار و یک بار از خدا ، بابت داشتنش ، تشکر کنم!


گرچه از دست غمت حال پریشان دارم

نکنم ترکِ غم عشق تو تا جان دارم

جان چه باشد که از او دل نتوانم برداشت

من که در سر هوس صحبت جانان دارم...*

"منصور حلاج"

۹ نظر

نیازمندی ها

بیاید قبول کنیم که آدم ها وقتی به یه حدی از صبر و تحمل رسیدن و اون حد رو رد کردن ، این حق رو دارن که عصبانی بشن. زمانی که عصبانی شدن ، شما "باید" این حق رو بهشون بدید که ممکنه دست به خریت بزنند .دست به خریت بزنند و بعد پشیمون بشن . اما بیاید قبول کنیم که پشیمونی صرف، فایده نداره .بیاید قبول کنیم که میشه ایستاد ،میشه جنگید و میشه همه چی رو از نو درست کرد . بیاید قبول کنیم که همونطور که در زندگی هممون ، صبر هست ، به همون اندازه هم عصبانیت هست ! و به همون اندازه ی صبر و عصبانیت ،خریت ! دوزش ممکنه فرق کنه فقط. اونم به فراخور زمان و شدت هر کدوم.
بیاید به خاطر خریت های ریز و درشتمون ،خودمون رو ویران نکنیم که به والله ارزش نداره .
بیاید یاد بگیریم از خریت هامون، چطور " درس بگیریم". نه اینکه هی تکرار کنیم و گند بزنیم به زندگی مون...


● به یک نفر جهت یادآوری این متن ، به خودمان ، نیازمندیم!

۱۴ نظر

یه راه

خب در جایگاهی قرار گرفتم که برای گرگ بیابون هم سم هست چه برسه به انسانی که اشرف مخلوقاتشه!!
هیچ کس هم نمیتونه درکم کنه و توقع درکم از هیچ احدی ندارم. در جایگاهی هم نیستم که بخوام قضاوت کنم و بگم حق با منه یا نیست ، اما قطعا اگر نمی شد آنچه که شده ، الان گل و بلبل بود همه چی و منم آدم خوبه ی ماجرا ! یا بهتر بگم " آدمی با تحصیلات عالیه و صد البته روان شناس فهمیده ی جمع" !
و من همینجا اعلام میدارم خطاب بهش که " میشه بسه؟! بابا به والله فصل امتحاناتم یه بازه ای داره قوربون شکلت ! نمیخوای تموم کنی ؟! لااقل کارناممونو که بده، ببینیم چه کردیم! "
خیلی مبسوط و سربسته میگم ، نمیخوام خیلی شلوغش کنم ! اما همگیتون به این واقفید که آدم ، یه آستانه ی صبری داره ! اون آستانه که گذشت و تموم راه ها هم بن بست بود، فقط میمونه یه راه . یه راه و اون یه راه ، قعر جهنمه ! مهمه؟! نوچ !

+ حالم خوب نیست .حالم اصلا خوب نیست .پس خواهشا سکوت کنید و نپرسید " چی شده" ! چون جوابتون تکراریه ! " حالم اصلا خوب نیست "

به قول داداچمون سین.عین:



کیف توو این امتحاناتو ، هرچی که هست :|

اینم از مسئولین دانشگاه !

+ میگه : چرا ازدواج نمیکنی ؟!
- میگم : چرا ازدواج کنم ؟!
+ : مگه نمیخوای مهمان بگیری ؟!
- : خب؟!
+ : ازدواج کنی ، سه سوته مهمانتو گرفتی !
- : :| :| :|


● کلا چیستی و هستی و ماهیت ازدواج رو در ذهنم نابود کرد ! :|

اعتراف نامه

یادم است حدودا هفت یا هشت سال داشتم که بچه ی همسایه مان می آمد خانه مان . مادرش کار میکرد و او را به مادرم سپرده بود . چه کارش را نمیدانم ؛ مهم هم نیست قطعا ! اما اکثر اوقات ، بچه ی همسایه مان خانه ی ما بود . مادرم از آن زمان علاقه ی زیادی به بچه داشت. حتی الان ، هنوز منتظر نوه دار شدن است !! :)
بگذریم . مادرم به بچه ی همسایه مان خیلی توجه میکرد . هرچه به من میداد ، به او دوبرابر! هر عروسکی به من میداد ، به او جدیدتر! هر محبتی به من میکرد ، به او بیشتر! خب من هم بچه بودم و اینگونه رفتار ها ، برایم عذاب آور!
این بود که تصمیم گرفتم بچه ی همسایه مان را بترسانم ! گمان میکردم میرود و پشت سرش را هم نگاه نمیکند . گمان میکردم دیگر مادرم ، فقط و فقط من را دوست میدارد و برای خودِ خودم ، چیز های خوشمزه درست میکند و من دیگر مجبور نیستم آنها را با کسی شریک شوم !
یک روز ، بچه ی همسایه مان خواب بود . مادرم هم در آشپزخانه ، داشت خوراکی های خوشمزه میپخت . فرصت را غنیمت شماردم و رفتم بالای سر بچه ی همسایه . محکم تکانش دادم . چشمانش را باز کرد . با تعجب و هراس نگاهم میکرد . یک لحظه پشیمان شدم و خواستم "پیش پیش" بگویم و دوباره بخوابانمش ! اما تصمیمم را گرفته بودم . همانگونه که با چشمان درشتش نگاهم میکرد ، لپ هایم را باد و چشمانم را گشاد کردم ! اینکه شاخ گذاشتم برای خودم یا نه را ، ناموسا یادم نمی آید :| اما بچه ی همسایه حسابی ترسیده بود . زد زیر گریه . من هم فرار کردم و رفتم پیش عروسک هایم . مادرم آمد و هرکاری کرد ، نتوانست ساکتش کند . زنگ زد به مادرش و ...
چند روز بعد ، مادرِ بچه ی همسایه ، آمد خانه مان. گفت که بچه اش تب شدید کرده و اصلا اوضاعش خوب نیست . دکتر ها هم علتش را نمیدانند .
من این ها را میشنیدم ولی جرات حرف زدن نداشتم . میدانستم اگر بگویم کار من بود ، مامان حسابی از دستم دلخور می شود و من به هیچ وجه ، تحملِ ناراحتیِ مامان را نداشتم . پس سکوت کردم. بعد از مدتی هم شنیدم بچه ی همسایه خوب شده. اما مامان و بابای بچه ی همسایه از آنجا رفتند و ما دیگر ندیدیمشان .

حالا روزگار چرخیده و چرخیده ، یک بچه ی همسایه ی دیگر پایش به خانه مان باز شده ! برای ترساندنش ، راه بهتری سراغ دارید؟!

۱۶ نظر

اینه عدالت ؟!

+ میخوام مهمان بگیرم .
- پارتیت کیه ؟!
+ ندارم
- خانوم منشی ! نفر بعدی ...

کاملا بی ربط طور!

● دیشب یه دیالوگ توو فرار از زندان ،پودرم کرد که دقیقا حال و هوای این روزهای من هست! مضمونش این بود:
لینکلن : من داشتم اعدام میشدم . یهو تو اومدی و بهم "امید" دادی . حالا باز همونم ازم میگیری ؟!
مایکل : فقط کافیه "ایمان" داشته باشی !

● خب فکر کنم هر پدری ، دوست داره بچش بهش نزدیک باشه و تا حد ممکن ، ازش دور نباشه...
دیشب به ددی گفتم میخوام مهمان بگیرم . در جواب بنده ، نطق قرایی فرمودند و گفتند : دو سال دیگه مونده ،همونجا بخون دیگه ! میخوای بیای پیش ما چیکار کنی ؟! :))))
اینجا بود که چشمک ریزی زدم و گفتم : بابا =))) مطمئنین منو به فرزندی نپذیرفتین ؟! :)))

• یه گریزی بزنم به اون دوستانی که هنوز به دعا اعتقادی دارن ! لطفا دعام کنید رفقا :)

● چند وقتی میشه که همون ددی قبلی ، وارد فضای مجازی شدند . تصور کنید من براشون نوشتم : "همه خوبن؟!" و ایشون بعد از مدت قریب به سیزده دقیقه ، (بدون اغراق) ، تایپ کردن " همه چوبن " :)))

● به دوستم توو اتوبوس خبر دادن عزیزجونش فوت کرده ! پدر و مادرش ، کلا تهرانن . دوستم پیش عزیز جونش زندگی میکرد و فوق العاده به هم وابسته بودن .
حالا من اومدم دلداریش بدم و اینا ! به زور بهش شکلات دادم . نزدیک بود خفه شه !! :| بعد مثلا آب میخواستم بدم ، میریخت روی مقنعش ! :|
کلا به نظرم من فعالیتی انجام ندم ، به نفع همگان باشه :|

● فرجه ها شروع شد و اینجانب اعلام تنفر خود را از درس " علم النفس " و نیز " آشنایی با فلسفه اسلامی " اعلام میدارم :| ناموسا چطور بخونم اینا رو ؟! :(

● تصور کن بوی بارون با بوی عشق قاطی شه ! چه شود ^___^

۶ نظر

خشونت علیه زنان

تعریف میکرد:
با دوست پسرم ساعت 9 شب بیرون بودیم. یهو دیدیم یکی میزنه به شیشه. اول فکر کردیم گدایی چیزیه! دوست پسرم شیشه رو داد پایین و یه پنج تومنی رو از شیشه برد بیرون. بعد که عمیق تر نگاه کردیم، دیدیم طرف لباس سبز تنشه و یه تفنگم به کمرش وصله! بعد با یه لحن تندی که گوشت تنمون ریخت ، گفت پیاده شین ! دوست پسر منم ( نگارنده نه ها! اونی که تعریف میکرد .تعبیر اشتباه نشه :| ) به قدری دلقک بازی در میاورد که من فقط میخندیدم ! خلاصه من و دوست پسرم رو از هم جدا کردن و خود سرهنگه اومد که با من حرف بزنه. اول گفت :« شماره مامان باباتو بده. » منم زدم زیر گریه. گفتم:« غلط کردم. به جان جدت توبه میکنم. چادری میشم حتی !! » گفت :« اصلا راه نداره . باید مامان بابات ، در جریان کاری که کردی ،قرار بگیرن. » خلاصه ، سرتو درد نیارم !! من فغان میکردم ، اون ... ( در اینجا یه اصطلاحی به کار برد که نگارنده از درج آن ، بنا به دلایلی ، عاجز است :| ) لبخند مرموزانه ای میزد و بعضا از ناخون پام تا موهای روییده شده ی سرم ، نگاه میکرد !
بعد از کلی عجز و لابه و التماس ، گفت: « به یه شرط ، به خونوادت اطلاع نمیدم. اونم اینه که شماره ی خودتو بهم بدی. شاید بعضی از شبا لازمم بشه !!!! » تا اینو گفت ، منم عصبی شدم و تف انداختم توو صورتش و د بدو که رفتیم!! آخرا نفسم بند اومده بود. دیگه چشمام سیاهی میرفت. با هزار ترس و لرز ، سوار تاکسی شدم و ...

نمیخوام بگم کار دوستم اشتباه بوده یا نه! نمیخوام بگم حقش بوده یا نه! نمیخوام بگم وضع ظاهری خودش باعث شده چنین بشه یا نشه! و به طور کلی نمیخوام دادگاه راه بندازم و بشم قاضی !! فقط و فقط ، میخوام بگم مهم نیست شغلمون چیه! مهم نیست چند سالمونه! حتی مهم نیست برای چه ارگانی داریم کار میکنیم! اگر یه کم " وجدان" داشته باشیم، اگر یه کم " آدم " باشیم ، " انسان " باشیم ، شاید خیلی از مشکلاتمون حل شه ! فقط و فقط " آدم" باشیم ! سخته ؟!

۹ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان