بیخیال گی

حرف های ناگفته ی بسیاری دارم که نه توان بازگویی شان هست و نه توان تحملشان. افکار مشوش زیادی، به سرم هجوم آورده اند و روز به روز بیشتر رخنه میکنند در قلب از کار افتاده ام. افکاری که بوی گند بیخیالی میدهند. بیخیالی ظاهری و نه باطنی...
اینکه چه میشود که آدم ها طریقه ی بیخیالی ظاهری را پیش میگیرند، تفاسیر متعددی دارد. شاید آدم ها عادت کرده اند. عادت کرده اند به رویه ی معمولی که روزها یا ماه ها یا حتی سالهاست آزارشان میدهد.
شاید هم چوب خطشان پر شده!
شاید دیگر آن مسئله برایشان مهم نباشد و پیش خودشان "گور باباش"ی بگویند و بعد هم بروند سراغ ادامه ی بادبادک باز* خواندنشان!
شاید حتی، دیگر مرده باشند! برای خودشان مرده باشند و برای دیگران، هنوز نفس بکشند...
شاید هم همه ی این شاید ها، یکجا تجمع یابند. شاید من هم در زمره ی همه ی شاید ها باشم!!

اما چیزی که بیشتر از همه، آزار دهنده است، همان بیخیالی ست که گفتم. اینکه نخواهی بیخیال باشی اما مجبوری! این خیلی بد است. خیلی...

* اثری از خالد حسینی

۵ نظر

و خود حدیث مفصل بخوان




از این کپک :|


+ ترم پیش، با بچه ها قیمه درست کردیم، قرار بود ظرفارو من بشورم. شستم ولی چون این قابلمه هه هنوز قیمه داشت، توو یخچال گذاشتم و برگشتم خونه و کلا یادم رفت تا همین دیروز...

رفیعه فراموش کاره، مثل رفیعه نباشید :|

۱۱ نظر

ن داشت

+ دوسم داشت؟!
- آره...
+ اگه دوسم داشت، چرا رفت؟!
- دوست نداشته پس!
+ دوسم نداشت؟!
- آره...
+ اگه دوسم نداشت چرا موند؟!
- دوست داشته پس!
+ دوسم داشت؟!
- نه...

جیم مثل دلتنگی!

یه وقتایی رو اختصاص بده به گذشتت. به آدمای گذشته ی زندگیت. به اونایی که باهاشون خاطره ساختی و باهات خاطره ساختن. یه وقتایی بهشون فکر کن. عمیق...
داشتم فکر میکردم. به گذشتم. به گذشتم و آدمای گذشتم. دروغ چرا؟! دلم تنگ شد. واسه روزایی که مطمئنم دیگه برنمیگرده، دیگه اون آدما، همشون، "یه جا" برنمیگردن؛ دلم تنگ شد.
اون روزا شماها نبودین. یه اکیپ چند نفره که کل زندگیشون شده بود یه قاب کوچیک. یه صفحه ی مانیتور کوچیک. روز و شب میگذروندیم ما! ترجیح داده بودیم آدمای دوروبرمون رو به اونا. هر محفلی میرفتیم، تنها سوالمون این بود :" عضوش هستی؟!". که البته دور از ذهن بود کسی چنین جمعی رو بپسنده و تا آخر همراهش باشه!
اون زمانا بیشتر حال همدیگرو میپرسیدیم. بیشتر همو میدیدیم. بیشتر حرف میزدیم. بیشتر در دسترس بودیم. الان که دیگه همه رفتن پی بدبختیشون! ازشون من موندم و یه چند تا جوون دیگه که سالی به دوازده ماه جویای حال همدیگه نمیشیم!
امشب که داشتم آرشیو مطالب بچه ها رو نگاه میکردم، بغضم گرفت. واسه روزایی که هممون بودیم! همه ی اون شاتا، اون سوتیا، اون بیداریا و بی خوابیا، اون چشم دردا، غر زدنای مامان که "سوخت اون سیستم بچه!" ، ماه رمضونا، از افطار تا سحرا، رمانا، هاشم صفدری ها، همشاخا، شال آجریا، لیلا در وا کن مویوم ها، سرکار گذاشتن جدیدا، شاه ریچاردا، رنگی رنگیا، ادمین آزاریا، دیر تایید شدنا، محو ها، کچلا، چراغ خاموشا...
میدونی؟! بعضی وقتا گذشته رهات نمیکنه! مثل امشب من. مثل وسعت دلتنگی امشب من!

jeem.ir


۱۶ نظر

سندروم سادگی

ما ساده ها میفهمیم. همه چیز رو! خیلی بهتر از شما هام میفهمیم. میفهمیم ولی چون دوستتون داریم، حرفی نمیزنیم. چون میترسیم از دستتون بدیم، حرفی نمیزنیم. ما ساده ها خیلی طفلکی هستیم! هر درد و مرضی که داریم، جار نمیزنیم. بهترین مکان جار زدن برای ما، توو خودمونه! ما عاشق خودآزاری هستیم. ما ساده ها زیادی مهربونیم. حاضریم خودمون، فکرمون و یا حتی روحمون، لطمه بخوره ولی گزندی به شماها وارد نشه. ما ساده ها از نظر شما زیادی ساده ایم! با چهارتا قربون صدقه تون خام میشیم و با چهارتا فحش هم ساکت. ما ها حتی به خاطر سادگیمون، به شما دروغ میگیم. وانمود میکنیم بی خبریم از مسائل! میگیم ناراحتیمون به خاطر شما نیست که به والله لاف میزنیم. ما ساده ها حس ششم قوی ای هم داریم. قبل از اینکه اقدامی کنید، تا ته ماجرا رو رفتیم. ما ها میدونیم پشت سرمون چه القابی میگید. میدونیم و خودمونو میزنیم به ندونستن. ما ها حتی گاهی اوقات میفهمیم که دوستمون ندارید! میفهمیم که بهمون پوزخند میزنید. میفهمیم که میگید " فلانی؟! اون که خیلی ساده ست بابا! خیالت تخت، نمیفهمه"...
ما ساده ها توو همه چی ساده ایم، حتی عشق! ما، قلبمون خیلی کوچیکه، اگه بشکنه، شکسته! ولی خیلی زود ترمیم میشه. که البته اینم از نظر شما یعنی سادگی...
من ساده م ولی میفهمم. خیلی چیزا رو میفهمم. لطفا با سادگیتون، فکر نکنید من ساده ام!!

پا؛ این دو حرف دوست داشتنی!

چند وقتی میشه که درد شدیدی رو در کمرم احساس میکنم. از اونجایی هم که آدم خونسردی هستم(شما بخونید ترسو!) به این درد، پر و بال ندادم و به توصیه ی خونواده مبنی بر اصرارشون به دکتر رفتن و انجام فیزیوتراپی و درمان و غیره و غیره، گوش نکردم. البته قبلا هم این سرکشی و طغیان برام اتفاق افتاده بود. طوریکه مادر، برای تن دادنم به مراجعه به دکتر و انجام آزمایشات مرسوم، به تهدید و حلال نکردن شیرش متوسل شده بود! هرچند که خداروشکر مشکلی وجود نداشت...
این دردی که ازش صحبت کردم، الان به قسمت هایی از پای راستم کشیده شده. بطوریکه وقتی مسافتی رو پیاده روی میکنم، به شدت درد میگیره و حتما باید یه چند دقیقه ای رو بشینم و استراحت کنم. زمانی هم که درحال قدم زدن هستم، خیلی زود پام میخوابه!(بیشتر بدانید)

امروز بعد از درد شدیدی که داشتم، خودم رو تصور کردم که یک پا ندارم! تصور منی که تا به امروز چنین نقصی رو تجربه نکردم، به مراتب از کسی که از ابتدا(منظورم مادرزادی هست) این نقص رو داشته و یک عمر باهاش زندگی کرده، سخت تره! دلیلش هم واضحه. اونی که از اول با چنین نقصی بزرگ شده، هیچ درکی از "داشتن پا" نداره! فقط میدونه داشتنش خوبه...همونطور که من هیچ درکی از "نداشتن پا" ندارم و فقط میدونم نداشتنش سخته!

کاش تصورم، فقط در حد تصور بمونه...

۱۰ نظر

البته که روز پدر مبارک باشه ولی...

پسره در جواب استاد که داره از فواید احترام به والدین و قربون صدقه های گاه و بی گاه توسط فرزند هاشون ایراد میکنه و میفرماد همین امروز برید دست دوتاشونو ببوسید و غیره و ذلک؛ پووفی میگه و می افزاد: بابا استاد نمیشه حضرت عباسی! ما با کلی کلنجار و ترک غرور و اینا، روز مادر به مادرمون پیامک دادیم " بهترین مامان دنیا روزت مبارک" . انقدر جمله، جمله ی عمیق و سنگینی بود که اصلا ارسال نشد! یعنی خود پیامکم فهمید که کلا نمیشه ابراز علاقه کرد به مامان بابا!...

... ولی واقعا چرا اینطوریم خب؟! 

۸ نظر

من واقعا نمیخوام بمیرم خب!

کل بیم و هراس زلزله یه طرف، مرور چهره ی افراد در هنگام وقوع زلزله و یادآوری اون به همراه تحلیل و خنده و غش و ضعف پس از زلزله، طرفی دیگر واقعا!


خلاصه که اینجا مشهد؛ ما همچنان نخفته ایم! برایمان دعا کنید...

۲۳ نظر

سبزه هارا گره زدم اما...



من مثل چای تلخ و
"تو" شیرین شبیه قند
ما را خدا به نیت پیوند آفرید...

#شاعر: نامعلوم :|



● سیزده‌مونَم به در شد. فقط انصافا چه طوری سبزه گره میزنید؟! من هی مواظب بودم خونواده نیان، یه وقت آبروم نره و اینا؛ یه چشمم به سبزه بود، یه چشمم‌م به دور و اطراف! از آخرم تا گره زدم، پاره شد :|

اینم مدرکش


 سبزه‌ها را گره زدم اما
با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟
مثل من ذره‌ذره میمیرند
همه‌ی سال‌های بی‌تحویل!...سید مهدی موسوی
۸ نظر

عشق یعنی اینکه هیچ‌وقت نخوای بگی متاسفی!

بعضی فیلما بدجوری با روانت بازی میکنن. بعضیاشون، به قدری خوبن که آخرش کارگردان رو مخاطب قرار میدی و با گفتنِ "لعنتی! این چی بود ساختی؟!" بغض‌‌‌ت رو رها میکنی. تا چند روزم ذهنت درگیر‌‌‌ه و گلاویزی باهاش. یه جورایی با شخصیت ها اخت میگیری و زندگی میکنی...

لاو استوری (love story، 1970) یکی از همون فیلما‌‌‌ست. موسیقیِ متنِ این فیلم، زیباترین اثر موسیقیایی هست که تابه حال شنیدم. اجرای زنده این موسیقی توسط اندی ویلیامز رو در ادامه می‌بینید...



لینک دانلود فیلم قصه‌ی عشق

لینک دانلود زیرنویس




۷ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان