تعریف میکرد:
با دوست پسرم ساعت 9 شب بیرون بودیم. یهو دیدیم یکی میزنه به شیشه. اول فکر کردیم گدایی چیزیه! دوست پسرم شیشه رو داد پایین و یه پنج تومنی رو از شیشه برد بیرون. بعد که عمیق تر نگاه کردیم، دیدیم طرف لباس سبز تنشه و یه تفنگم به کمرش وصله! بعد با یه لحن تندی که گوشت تنمون ریخت ، گفت پیاده شین ! دوست پسر منم ( نگارنده نه ها! اونی که تعریف میکرد .تعبیر اشتباه نشه :| ) به قدری دلقک بازی در میاورد که من فقط میخندیدم ! خلاصه من و دوست پسرم رو از هم جدا کردن و خود سرهنگه اومد که با من حرف بزنه. اول گفت :« شماره مامان باباتو بده. » منم زدم زیر گریه. گفتم:« غلط کردم. به جان جدت توبه میکنم. چادری میشم حتی !! » گفت :« اصلا راه نداره . باید مامان بابات ، در جریان کاری که کردی ،قرار بگیرن. » خلاصه ، سرتو درد نیارم !! من فغان میکردم ، اون ... ( در اینجا یه اصطلاحی به کار برد که نگارنده از درج آن ، بنا به دلایلی ، عاجز است :| ) لبخند مرموزانه ای میزد و بعضا از ناخون پام تا موهای روییده شده ی سرم ، نگاه میکرد !
بعد از کلی عجز و لابه و التماس ، گفت: « به یه شرط ، به خونوادت اطلاع نمیدم. اونم اینه که شماره ی خودتو بهم بدی. شاید بعضی از شبا لازمم بشه !!!! » تا اینو گفت ، منم عصبی شدم و تف انداختم توو صورتش و د بدو که رفتیم!! آخرا نفسم بند اومده بود. دیگه چشمام سیاهی میرفت. با هزار ترس و لرز ، سوار تاکسی شدم و ...
نمیخوام بگم کار دوستم اشتباه بوده یا نه! نمیخوام بگم حقش بوده یا نه! نمیخوام بگم وضع ظاهری خودش باعث شده چنین بشه یا نشه! و به طور کلی نمیخوام دادگاه راه بندازم و بشم قاضی !! فقط و فقط ، میخوام بگم مهم نیست شغلمون چیه! مهم نیست چند سالمونه! حتی مهم نیست برای چه ارگانی داریم کار میکنیم! اگر یه کم " وجدان" داشته باشیم، اگر یه کم " آدم " باشیم ، " انسان " باشیم ، شاید خیلی از مشکلاتمون حل شه ! فقط و فقط " آدم" باشیم ! سخته ؟!