● رفتم به استاد "ف" میگم : « با توجه به غیبت های ناخواسته و متعددی که این ترم داشتم، خواستم ازتون عذرخواهی کنم و علت غیبت هفته ی پیشم هم، سرماخوردگی شدیدی بود که گرفتارش شده بودم. اگر مقدور هست، عنایتی بفرمایین و جسارتا این حقیر سرتاپا تقصیر رو، حذف نکنین یه وقت! » که در جواب بنده، پوزخندی زدن و فرمودن : « خبریه؟! » و از من انکار و از ایشون اصرار تا جایی که مجبور شدم به زور توسل و تعزل ، عارض بشم که : « باور بفرمایید اگر خبری بود تا الان بنده، به گوش حراست هم رسونده بودم چنین خبر فرخنده و میمونی رو! شما که پیشکسوت مایین! »
ایشون هم کم نیاوردن و با زیرکی هرچه تمام تر، معیار های بنده رو برای انتخاب همسری آینده م، پرسیدند که با پاسخ هوشمندانه ی بنده مواجه شدند! « استاد اگر کیسی سراغ دارید ،بنده قصد ادامه تحصیل دارماااا :))) » که بازهم بیخیال نشدند و سوال هاشون رو ادامه دادند و در آخر، نتیجه گیری ای که از پاسخ های بنده به عمل آوردند، این بود که « دختر جان! شما با این دیدت، فعلا صلاحیت ازدواج نداری! » و منی که انقدر دم از ازدواج میزدم، ناامیدانه به افق خیره ایدم!! :|
● یعنی در کلاس علم النفس، قشششنگ پتانسیل اینو دارم که با غرور خاصی کلاس رو ترک کنم، بعد برم تفنگ شکاری اون مغازه هرو بدزدم، برگردم کلاس و ابتدای امر، استادم رو به قتل برسونم، توو چشماش اون ماژیک لعنتیش رو فرو کنم، صورتش رو با چاقو تیکه تیکه کنم، بعدم بهش بگم "شاید" جنازت رو به خونوادت تحویل بدم :| (لازم به توضیح است در این کلاس، گویی زمان متوقف شده و هر سوالی - از این قبیل که " آیا کل بخش سقراط برای امتحان مهم است؟!" یا " یه ربع دیگه تموم میکنید؟!" یا حتی " خیلی خوبین! قبول دارین؟! - میپرسی، جوابش یک کلمه است!! "شاید" )
▪ پیرو قسمت قبل، در چنین کلاسی، شاید این سوال به ذهن بیمارگونه تان خطور کند که " اگر همسر ژان پیاژه ، دهه هشتادی بود و میخواست خودشو برای همسریش لوس کنه ،ژان ژان صداش میکرد مثلا ؟!" :|
● زدم بشقاب میوه خوری ای که مامان آماده کرده بود برای شب یلدا رو، به طرز شگفت آوری شکوندم! یعنی قشششنگ به n قسمت خورد شده، مبدل شد!!
● لذتی که در مخالفت با اساتید هست کلا، در سرت رو مثل خرس تکون دادن و تایید کردن الکیشون نیست!!باور کن...
● فابر جان هم برگشت!
+ تیتر: معنی فال حافظ این روز های هممون!!