همیشه که نه، اکثر اوقاتم که نمیشه گفت ، اما "هرهفته" ، روزایی که عازمم به صد و بیست کیلومتر اون ور تراز جایی که زندگی میکنم، خودم رو بیشتر از دفعه ی قبل سرزنش میکنم. که چرا من میام اینجا اصلا. که لیاقت من اینجا نبوده و نیست. که چی شد که شهر دور زدم. که چرا بابا گذاشت بیام اینجا. که چی شد که الان، تازه بعد دوسال، اونم خیلی یهویی، از این شهر زده شدم. از خوابگاه زده شدم. از محیطش زده شدم. از بی هدفی زده شدم. از دیدن و شنیدن کارای دوستام و دوستاشون! حالم به هم میخوره...
خب من نمیتونم تحمل کنم دیگه این وضعیت رو. اینم میدونم که نه میشه ایستاد، نه میشه قدمی برداشت. فقط باید منتظر موند! سخته، اما چاره ی دیگه ای نیست! هست؟!
فقط ، فقط و فقط یه چیزی رو "خیلی خوب" میدونم! و اونم عشق به رشتمه که تا الان، اینجا، نگهم داشته. وگرنه حتی ذره ای تعلل نمیکردم برای انصراف...
به قول رسول، نباید ناشکری کنم! به هرحال یه دوساااال و نیم دیگه باس اینجا هواخنک ( بر وزن آب خنک) بخورم:|