همین:)
چند روزی میشود که برادر بنده،در اتاق ها رژه میرود و زمزمه میکند:«خبر آمد،خبری در راه است»
میگوید مثل اینکه قرار است خبری خوش به ما برسد!خبری خوب برای کل اعضای خانواده و فامیل حتی!
منتهی از آنجاییکه خیلی پسر خوبی ست(!) و اصلا قصد جزاندن مارا ندارد(!)،تا به امروز هیچ سخنی به میان نیاورده!
+تازه دارم معنای انتظار رو درک میکنم!
انتظار آدم رو پیر میکنه واقعا!
بعد هم مدعیم که منتظر ظهورشیم!
از اینکه سر بار دیگران باشم متنفرم!
ازاینکه دیگران حس کنند با من میتوانند به همه جا برسند،متنفرم!
متنفرم از خانواده هایی که افطاری ِ مجلل میگیرند و کلی اسراف میکنند،درحالیکه مردی در همان کوچه،تمام سطل های زباله را زیرو رو میکند برای سیر کردن شکمش ویا احتمالا زن و بچه اش!
از اینکه هرروز صبح بیدار شوی و لبخند زورکی ای به زندگی بزنی متنفرم!
از آدم هایی که همه چیز دان پندارند متنفرم!
کلا از همه چی متنفرم!
از نتایج کنکور هم متنفر ترم!:|
+مدیونین فکر کنین این آخریه رو بقیه تاثیر نذاشته!
میگفت:«پسر من بی معرفت نیست!مطمئنم برمیگرده!»
میگفت:«هر ثانیه منتظرش میمونم!چشمَم رو به در میدوزم تا بیاد!»
میگفت:«انتظار پیرم نکرد!بزرگم کرد!»
.
.
.
32سال است این هارا تکرار میکند!مادربزرگم را میگویم...
هنوز باورم نمیشه 24 سالشه!
اصلن بهش نمیخوره!نه رفتارش و نه قیافش!
هنوزم گاهی اوقات موهامو میکشه!عادت کردم دیگه البته!
هنوزم سرکارم میذاره:|
دعا میکنم معاف شه...اگه بره دق میکنم!
براش دعا میکنم این ترم رو مشروط نشه!چون خیلی لب مرزه:|
فکر کنم یه کم زود باشه واس داشتن زن داداش!ولی خب خانوم خارجی میخواد!
+یا لوبلو واس داداشی!(به روسی یعنی آی لاو یو!)
راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان،چند روزی ست مثل خوره افتاده ام به جان فرا گرفتنِ زبان ِ فرانسوی!چراییَش مهم نیست.مهم اتفاقی است که از پس ِ آن برایم رخ داد!قضیه از این قرار است:
طبق معمولِ همیشه که در بازار چرخ میزدم،این بار اما با وسواس بیشتری این کار را انجام میدادم.همین طور به همه جا سَرَک میکشیدم و مغازه ها و ادم هایش را رصد میکردم.
به ناگه صدای خانومی را شنیدم که داشت فرانسوی صحبت میکرد.همان طور مرتب و پشت سرهم صدای"ق" و در پاره ای از موارد صدای"ژ" را از حلقش بیرون میداد!
رویم را برگرداندم و نمیدانم چرا یکهو از زبان مبارکم در آمد که:سوا؟!*
آن خانوم هم که احتمالا دنبال مترجم میگشت و گمان میکرد در ایران هیچ کس زبانش را نمیفهمد،عینهو برق زده ها شد!به سرعت به طرفم آمد!
حالا من استرسی شده بودم و نمیدانستم پا به فرار بگذارم و یا بمانم و یک چیزی بلغور کنم تا شاید بیخیالم بشود!اما چشمتان روز بعد نبیند!هرچه که تا آن لحظه یاد گرفته بودم مثل فواره،از یادم رفت!
آن خانوم هم دست من را گرفته بود و تند و تند فرانسوی صحبت میکرد!
یکهو به زبانم آمد که:ژوسه پغله فِغانسه!*
تا این را گفتم بیشتر شادمان گشت!
حالا مگر ولمان میکرد؟!خلاصه به هر زور و ضربتی بود،به او به انگلیسی فهماندم که:بابا!من سطح ابتدایی ِ فرانسم!جون مادرت از ما بگذر!
*سوا:خوبی؟!
*ژوسه پغله فِغانسه:من فرانسوی بلدم!:|
از همه آدمای دوروبرم!
دلم یه صحرا میخواد که هیچ کس توش نباشه.
فقط و فقط خودم باشم و خودم!
توش داد بزنم.جیغ بکشم.
زار بزنم از این دنیا و ادمای توش!
که برای تو پشیزی هم ارزش قائل نیستن...
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مستِ مستش کرده بود
فارغ از جام ِ الَستش کرده بود
گفت:"یا رب!از چه خوارم کرده ای؟
در صلیبِ عشق،دارم کرده ای
خسته ام زین عشق،دلخونم نکن
من که مجنونم،تو مجنونم نکن
مردِ این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو،من نیستم!"
گفت:"ای دیوانه!لیلایت منم!
در رگِ پنهان و پیدایت منم!
سال ها با جورِ لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی!
عشق ِ لیلا دردلت انداختم
صد قمارِ عشق،یک جا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل میشوی،اما نشد!
سوختم در حسرت یک یا"رب"ات
غیرِ لیلا برنیامد از لبت
روز و شب
اورا صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم"بلی؟!"
مطمئن بودم به من سر میزنی
بر حریم ِ خانه ام در میزنی
حال،این لیلا که خوارت کرده بود
درس ِ عشقش بیقرارت کرده بود
مرد ِ راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا،کشته در راهت کنم...!"
+از دیروز تو ذهنم میومد!
از حرم داشتیم برمیگشتیم.یه عده دختر بودن که حجابشون زیاد خوب نبود!
همزمان با این،چند تا پسر هم یه گوشه نشسته بودند که تا این دختر هارو دیدند،مثل ببر که میخواد برای شکارش بره،از جاشون پریدن!نمیدونم سرعتشون هم برابری میکرد با ببر یا نه!اما کم از اون نداشت!
و شروع کردن به صحبت با دخترها و تیکه و اینا!
با خودم گفتم:"خوبه همین الان احیا بودی و داشتی گریه میکردی واس مظلومیت امامت!"