دوشنبه ۱۶ شهریور ۹۴
دستم را زدم به کنارم.گفتم:«بیا بشین اینجا».آرام آمد.خجالت،نگذاشت نزدیکم بیاید.خودم را کشاندم به سمتش.بغلش کردم.بوسیدمش.گفت:«خاله وفیه!شوکولاتی ک گفدی بلام میخلی...»آب دهانش را قورت داد.
«...خلیدی؟!»
خریده بودم.میخواستم امتحانش کنم.گفتم:«نهههه عزیزممممم!یادم رفت.ببخش»
چهره اش در هم رفت.لبانش به پایین انحنا پیدا کرد.با خودم گفتم الان بلند میشود و از بغلم میرود و قهر میکند.خب بچه است دیگر.حق دارد.
دیدم بلند شد.انتظارش را هم داشتم.ناگهان برگشت.دستم را گرفت.گفت:«بیا بلیم بازی کنیم خاله وفیه!»
با سرعت به طرفش رفتم و یک گاز محکم از لپانش گرفتم و شکلات را در دستان کوچکش گذاشتم...
+در آرزوی خاله شدن:)