من نه حامله م که هوس پاستیل یا لواشک کنم ، و نه دختر بچه ی پنج شیش
ساله م که نق بزنم و پافشاری کنم روی خریدِ عروسکِ پشتِ ویترین یا مثلا کیکِ
باب اسفنجی که شیرینی پز ، الحق و والانصاف با تزئین زیباش ، دل هر بیننده
ای رو آب میکنه !
من نه هوس آغوشِ گرم کردم توو این سوز و سرمای زمستون و نه هوس شوالیه ای که
با اسبِ مشکیش ، وقتی که در حال قدم زدن توو جنگل ، مشغول تمشک چیدنم ،
بیاد و بلندم کنه و من بشم شاهزاده ش!
من فقط و فقط هوس صدایی رو کردم که از پشت گوشی بپرسه " خوبی ؟! " . این
صدا ، نه ازم جواب سوالاتِ درسِ فلان استاد رو میخواد و نه میخواد که در اوج
گرفتاری های شخصیم ، به درد و دل احمقانه ش گوش بدم و منم ازاینکه ششصدمین
بار متوالی ، از ششصدمین عشقش شکست خورده ، دپرس بشم و دلداریش بدم !
من صدایی رو میخوام که در اوج ناامیدی از همه چی و همه کس ، در اوج خستگی
ناشی از خوندن مکاتب اگزیستانسیالیسم و پراگماتیسم و ماتریالیسم و هزار
کوفت و زهر ماریسمِ دیگه ی فلسفه ی استاد "شین" ، بیاد و نجوا کنه و این منِ
بی حوصله رو برای ثانیه ای ، برای دقایقی ، ببره با خودش. ببره با صداش به
یه جای امن . یه جایی که فقط خودم باشم و خودش ! بعدم وقتی دکمه ی پایان
مکالمه رو زدم ، دلم غش و ضعف بره براش و هزار و یک بار از خدا ، بابت
داشتنش ، تشکر کنم!
گرچه از دست غمت حال پریشان دارم
نکنم ترکِ غم عشق تو تا جان دارم
جان چه باشد که از او دل نتوانم برداشت
من که در سر هوس صحبت جانان دارم...*
"منصور حلاج"