خواب دیدم جای یه پرتگاه ایستادم . یه پرتگاه خیلی خیلی عمیق . مه بود . باد شدیدی ام میوزید . همون لحظه یه بی وزنی حس کردم . انگار تسلیم شده بودم . تسلیم باد و وقایعی که "اون" فرستاده بود از طرف خودش . با خودم زمزمه کردم " دیگه بهت ایمان ندارم" . نمیدونم چرا ولی اون لحظه ، انگار واقعا بهش ایمان نداشتم . انگار ، انگار رها بودم . فارغ از هر ترس و پیشامدی که ممکن بود منو تا کام مرگ فرو ببره . منتظر یه اتفاق بودم . منتظر یه شی یا شایدم یه آدم . نمیدونم دقیقا چی بود . یهو هوا کامل دگرگون شد . مه کم کم داشت میرفت . یه جوری ام داشت میرفت . انگار یه جاروبرقی عظیم الجثه ، داشت اونو هووورت ، میکشید توو خودش ! بدنم یخ کرد . داد زدم سرش . هیچ وقت تاحالا اینطور ، سرش داد نزده بودم . جالبه همیشه پشیمون میشدم از داد زدن سرش اما این دفعه ، نه . با اینکه اوضاع داشت آروم می شد اما ترس برم داشت . واقعا توو خواب ، ترسو حس میکردم . دوست داشتم سریع تموم شه این اوضاع . دوباره سرش داد زدم اما اون بازم جواب نمیداد . عصبیم کرده بود . خواستم خودم اقدام کنم . با حرص بهش گفتم " دیگههه تمووومههه!" . خودمو پرت کردم پایین پرتگاه . قشششنگ داشتم جون دادنم رو به عینه ، میدیدم . خوشحال بودم اما ناراحتم بودم . میترسیدم اما شجاعت ، باعث شده بود کارم رو عملی کنم . شایدم حماقت !!
و بعد همون لحظه الناز گفت " رفیعه ! درست بخواب . الان از تخت میوفتی پایین "...