جای همگی خالی امرو با دخدر داییم،زهرا،رفتیم پابوس آقا.اصن آرامشی که حرم امام رضا داره،هییییچ جای این شهر نداره!یه حس معنوی فوق العادهههه خوووووب!!
دور ضریح هم رفتم که داشتن گل دسته هارو عوض میکردن.تاحالا همچین صحنه ای رو ندیده بودم از نزدیک^__^
ی اتفاقی هم افتاد در این بین که در ادامه شرح میدم براتون:|
زهرا وضو نداش و مجبور شدیم بریم دسشویی که بیرون حرم بود!(حالا شامس ماره نیگا کنِن توروخدا!ینی هم جای بیتر نِبود؟!)وسایلاشو داد به من.منم در همون راهرو دسشویی،داشتم راه میرفتم و با گوشی ور میرفتم.یهو یه خانوم بهم گفت:«خانوم!میتونم یه سوال بپرسم ازتون؟؟»
(به جانِ همدیگر مو فک مِکردوم مخه آدرسی،چیزی بپرسه!وگرنه همو اول موگفتوم نِههههههه!!)
گفتم:«خاهش میکنم.بفرمایید.»
بعد با صراحت گفت:«عروس تبریزی ها میشی؟؟»
من:
شاید باورتون نشه ولی دقیقن همین شکلی بودم!دوزش بیشترم بود حتا:دی
بعد با همین لبخند،گفتم که نههههه بابا خانوم!زودههههه هنو خیییییییلی!
اون بنده خدام گفت:«عاخه خیلی خوشگل و با معرفتی!پسر خاهر شوهرم گفته یکیو براش در نظر بگیرم!»
(حالا مِگِم خوشگلیمانه دیده!ولی با معرفت بودنمانه از کوجه فمیده؟؟مو حدسوم اییه که دیده مو وسایلای زهراره گرفتوم،با خودش گفته ای زن زندگیه!!)
+واس همهههه دعا کردم:)