خواهرم دیروز یه قضیه ای رو تعریف کرد از زبون دوستش!!گفت:
داشتم صبح
میرفتم سرکار،یهو دیدم یه آقای میانسال سوار بر دوچرخه(!)داره به سمتم
میاد.من فکر کردم میخواد ادرسی چیزی بپرسه.جلوی پام واستاد.من
گفتم:بفرمایین؟گفت:خانوم!شما جایی کار میکنین؟(دوست خواهرمم با خودش گفته
نکنه مثلا فکر کرده من مجردم،واسه پسرش منو در نظر گرفته!!)
منم خواستم بپیچونمش و گفتم:نع!کار نمیکنم!!
بعد اقاهه گفته:من یه کار خوب سراغ دارم!شما میتونین به عنوان نظافت چی در مهد کودک من کار کنین!حقوقشم خوبه!!
دوست خواهرمم داغ کرده،گفته:آقاااااا!من پزشک هستم!معلومه دارین چی میگین؟؟
آقاهه هم کلی عذرخواهی کرده و اینا!خخخخ
بعد اومده پیش خواهرم،بهش گفته:ریحانه!من قیافم به نظافت چی ها میخوره؟
و وقتی گفته داستان از چه قراره،خواهرم و دوستاش مُردن از خندههههه!!
+خونوک بود!میدونم:دی