يكشنبه ۵ مهر ۹۴
چمدونم رو بستم.کولمم توش انقدر کتاب گذاشتم،دیگه با غیظ نیگام میکنه|:
مامان مام دمبال یه بهونه بود تا اتاقمونو بریزه ب هم و کلن دکوراسیونشو از این رو به اون رو کنه!(البته همیشه این بند و بساطا رو داریم ما اول مهر!!)
تا به تیتر نیگا میندازم،قلبم شوروع میکنه ب تپش!:|
چهار سال باس همین راهو برم و بیام:|
ولی تنها حُسنی که داره،اینه ک اطرافیانم قدرم رو بیشتر میدونن!!خصوصن داداشم:|
مامان ک از الان عزا گرفته واسم.میگه:میترسم بمیری از گشنگی،انقدر ک تمبلی،واس خودت غذا درست نمیکنی!:دی
خودمم تا حدودی نگران این مساله ام!!:| ولی باس باش کنار بیام!ای طوری نمشه:|
در گوشی:امیدوارم خاطرات خوبی رقم بخوره واست رفیعه عزیزم^__^
مامان مام دمبال یه بهونه بود تا اتاقمونو بریزه ب هم و کلن دکوراسیونشو از این رو به اون رو کنه!(البته همیشه این بند و بساطا رو داریم ما اول مهر!!)
تا به تیتر نیگا میندازم،قلبم شوروع میکنه ب تپش!:|
چهار سال باس همین راهو برم و بیام:|
ولی تنها حُسنی که داره،اینه ک اطرافیانم قدرم رو بیشتر میدونن!!خصوصن داداشم:|
مامان ک از الان عزا گرفته واسم.میگه:میترسم بمیری از گشنگی،انقدر ک تمبلی،واس خودت غذا درست نمیکنی!:دی
خودمم تا حدودی نگران این مساله ام!!:| ولی باس باش کنار بیام!ای طوری نمشه:|
در گوشی:امیدوارم خاطرات خوبی رقم بخوره واست رفیعه عزیزم^__^