به بهانه تولدت!

هییییییچ وقت تو زندگیم حسود نبودم و حسودی نکردم.همیشه سعی کردم با کوچکترین اتفاقات شادی که واسه اطرافیانم و دوستام میوفته،خوشحال شم و با شکست ها و اتفاقات بدشون هم غمگین!اما امروز،واقعا بهت حسودیم شد!فقط میتونم بهت بگم "خوووووش به حااااااالت!"




+میدونم هییییییش وخ اینجارو نمیخونی و حتا ممکنه منو نشناسی!ولی بدون تا سر حد مررررگ ازت متنفررررم!!امیدوارم جزای کاری که باهاش کردی رو هرچه زوووودتر پس بدی!

این هارا با خودت مرور کن!

هرکسی،صاحب اختیار زندگی خودش است.عملا هرچیزی که به "زندگیِ دیگری"ختم شود،به من و تو ربطی ندارد.مثل ساعات بیدار شدن یا خوابیدن،چه آهنگی گوش کردن،چند ساعت در فضای مجازی بودن و مهریه تازه عروس!


انیس و مونس منین!

الان که این مطلب رو میخونید،بنده مسافرتم.بعد از 11 ساااااال،رنگ شمال رو میبینم.سلمان شهر...


و آما...


امروز یه روز خاص هست.یه روزی که اگه نبود،من نمیدونستم چه کنم!
خیلی زود شناختمش.خیلی زود باهاش صمیمی شدم.خیلی زود بهش وابسته شدم و خیلی زود شد "بهترین رفیق مجازیم".
خوشحالم که دارمت بهترینم!و خوشحال ترم که امروز،سالروز تولدته.
انیس و مونس!تولدتون مبارک.خواهرایی که تولدشون در یک روز هست با وجود اینکه دو سال باهم تفاوت دارن!!!
از صمیم قلب،واستون ارزوی سلامتی و سرزندگی میکنم.
انیس جان!انشالله که به عر برسی:دی
مونس جان!شمام بشین درستو بخون که مثل منو خواهرت،شهر غریب نیوفتی!خخخ
۱۰ نظر

بهار اومد،لباس نو تنم کرد...

یک سال از دوست داشتنش میگذره.یادمه سال گذشته که اعتکاف عید ثبت نام کردم واسه کنکور،تایم استراحتم که می شد،اسمشو مینوشتم تو جزوه هام!رفیعه اند ... ذوق میکردم و دوباره انرژی میگرفتم و شروع میکردم به درس خوندن.

یک سال از دوست داشتنش گذشت و من هنوز جرات نکردم تمام توانمو جمع و ضرب کنم تا بهش بگم!اسمشم "غرور"نمیذارم.یه "ترس"هست!ترسی که شاید بعدا پشیمونم کنه...

واسش بهترین هارو آرزو میکنم و امیدوارم سالم باشه همیشه...


+سر سفره هفت سین،از همتون نام خواهم برد.شما هم اگر دوست داشتین،اون گوشه موشه های دعاتون،اسم منِ حقیر هم بیارین.



عیدتون مبارک!
۱۶ نظر

مرسی برار:|

۱۲ نظر

بهترین خبر سال!

به قدری الان ذوق زدم از شنیدن این خبر،که اشکام همین طور داره میریزه و نمیدونم چطور این خبر رو بنویسم:))))))))))))))

از بچگی باهم بزرگ شدیم.نمیگم "مثل"دو خواهر!ما "دقیقا" دو خواهر بودیم و هستیم.عاشق دیوونه بازی هاشم.یعنی از منم دیوونه تر و شاد تره=))))))هیییییچ وقت ندیدم خودشو بگیره.هییییچ وقت!یعنی من اگر جای اون،رتبه 158 تجربی منطقه 1 میشدم،"قطعا" غرور سر تا سر وجودم رو میگرفت و خودمو از همه برتر میدیدم.ولی تا الان که سال دوم رشته پزشکیه،من ذره ای غرور ندیدم ازش.

چقدر راجع به ازدواج باهم حرف میزدیم!از اینکه چطور همسری میخوایم و یه سری حرفای دیگه=)))

من بهش میگفتم اسم"علی"میخوره به اسمت که همسرت باشه!اونم به من میگفت"رامین":|

خلاصههههه که،بهترین،صمیمی ترین،ناب ترین و خواهر ترین رفیقم که از قضا دختر داییم هست،مزدوج شده:)))))))

زهرا جان!از عمیییییق ترین جای قلبم،واست آرزوی خوشبختی میکنم^____^


+ایشون رو یادتون هست؟!

۲۰ نظر

تالاپ تولوپ


کاش می شد بعضی چیز هارا از این گوشی لعنتی فرستاد آن طرف.مثل تپش قلبت برای"او"...



تخمه

یه زمانایی هست که باید بگی:گور بابای پوست صاف!و لَم بدی و تخمه بخوری.



بشاش شوید!

چند شب پیش،تو یکی از گروه های تلگرامی،از خاطرات مدرسه میگفتیم.منم اونجا یه خاطره تعریف کردم که ملت حسابی "بشاش"شدن!!گفتم واسه شما هم تعریف کنم،باشد که "بشاش"شوید=))


سوم دبستان که بودم،یه روز حسابی نوشیدنی خورده بودم و تا خرخره پُر بودم.رفتم دستشویی ولی از شانس بَدَم،دقیقا همون دستشویی،شیر آبش قطع بود.منم بچه بودم دیگه.نمیدونستم چه کنم.داااااد زدم و گفتم:«یکیتون همرو بیرون کنه از دستشویی تا من برم خودمو برسونم به دسشویی بغل!»دوستم همرو بیرون کرد از محوطه.در ورودی اونجا رو هم بست.منم همین طور که نشسته بودم(با همون وضع)،خرامان خرامان اومدم بیرون.سرمم پایین بود.دقیقا تا جای دسشویی کنار،خودمو رسوندم.سرمو که آوردم بالا،دیدم یه ایل دارن با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم میکنن.منم تو همون حال،زدم زیر گریه!

دیگه یادم نمیاد چقدر اون روز،مدرسمون تلفات داد!!!=))


+ای کسی که از پشت بهم خنجر زدی و در دسشویی رو باز کردی!امیدوارم بری دسشویی،آب داغ،علامتش آبی باشه،بسوووووووزی:|

۲۰ نظر

یک سال دیگر،بدون تغییر گذشت

کمی به گذشته برمیگردم.درست همان جایی که قرار بود کتاب بیشتر بخوانم.همان جایی که قرار بود دانشجوی تاپ ترین دانشگاه مشهد شوم.همان جایی که قرار بود وقتم را با خانواده ام بگذرانم.قرار بود اخلاق گَندم را تغییر دهم.قرار بود عاشق نشوم.دل نبندم.قرار بود قهر نکنم.لوس نباشم.گول عواطف و احساسات آدم ها را نخورم.ساده نباشم.قرار بود پدربزرگم را سرحال ببینم.قرار بود آشپزی یاد بگیرم.گواهی نامه،زبان روسی،کامپیوتر و...


کمتر از یک هفته به پایان سال مانده و من در حسرت این "قرار ها" به سر می برم...

۲۷ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان