چند شب پیش،تو یکی از گروه های تلگرامی،از خاطرات مدرسه میگفتیم.منم اونجا یه خاطره تعریف کردم که ملت حسابی "بشاش"شدن!!گفتم واسه شما هم تعریف کنم،باشد که "بشاش"شوید=))
سوم دبستان که بودم،یه روز حسابی نوشیدنی خورده بودم و تا خرخره پُر بودم.رفتم دستشویی ولی از شانس بَدَم،دقیقا همون دستشویی،شیر آبش قطع بود.منم بچه بودم دیگه.نمیدونستم چه کنم.داااااد زدم و گفتم:«یکیتون همرو بیرون کنه از دستشویی تا من برم خودمو برسونم به دسشویی بغل!»دوستم همرو بیرون کرد از محوطه.در ورودی اونجا رو هم بست.منم همین طور که نشسته بودم(با همون وضع)،خرامان خرامان اومدم بیرون.سرمم پایین بود.دقیقا تا جای دسشویی کنار،خودمو رسوندم.سرمو که آوردم بالا،دیدم یه ایل دارن با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم میکنن.منم تو همون حال،زدم زیر گریه!
دیگه یادم نمیاد چقدر اون روز،مدرسمون تلفات داد!!!=))
+ای کسی که از پشت بهم خنجر زدی و در دسشویی رو باز کردی!امیدوارم بری دسشویی،آب داغ،علامتش آبی باشه،بسوووووووزی:|