بهم میگه:«شاد باش دختر. توی این سنی که هستی، باید بخندی و شاد باشی.» خواستم شاد باشم و زندگی رو برای خودم و اطرافیان، مفرح کنم. تصمیم گرفتم بیدار شم و یه صبحونهی مفصل، آماده کنم. همین اتفاق هم افتاد. پنیر رو کاملا ماهرانه، از وسط نصف کردم. کره و مربا رو در ظرفهای خوشگلی که مامان هیچوقت بهم اجازه نمیداد بهشون دست بزنم، گذاشتم و ارده و عسل و خیار و گوجه رو هم آماده کردم. چایی گذاشتم، رادیو رو روشن کردم و منتظر شدم بقیه بیدار شن. آخرین چیزی که قرار بود بیارم، نون بود. ولی نداشتیم :| واقعا نداشتیم :| حق من این نبود :| بعد هی بیا و بگو شاد زیست کن :|
کی میدونه دنیا قراره چطوری پیش بره؟ شاید این آخرین پستی باشه که از من به یادگار میمونه؛ باتوجه به تب و سردرد و سرگیجهای که مدتی هست دارم :| دیگه فعلا هستیم در خط مقدم جبههی مبارزه اما بالاجبار! چرا؟ چون مرخصی نمیدن و اگرم بدن، دیگه نباید برگردی چون اسمت میره تو تعدیلیها :|
گاهی اوقات، اینقدر از خودِ واقعیت فاصله میگیری که فقط خودت میتونی بفهمی چقدر اون آدمِ سابق نیستی!
من هنوز تو مرحلهی کشف هویتِ خودم موندم!! «کیام و قراره چه کار کنم؟» سوالیه که این روزا از خودم میپرسم و جوابی براش پیدا نمیکنم.
دنیا قراره تا کجا پیش بره؟ پس مهربون باشیم...